دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com
رمان آخرین برف زمستان قسمت نهم قسمت اخر از خوندنش لذت ببرین :
ـ نگفتی؟!
با سوالش به خودم اومدم.
ـ من عروس ایاز خانم.
بااین حرف ایستاد وبه طرفم برگشت.احساس کردم چندان از شنیدن این حرف خوشحال نشد وبرخلاف دیگرون ازم استقبال نکرد.
- خب؟!
یه جورایی تو ذوقم خورده بود.واسه همین با تردید زمزمه کردم.
ـ منو فرستادن ازتون دو کوزه ماست بگیرم..........................
چیزی نگفت وبه طرف خونه اش که با یه پله ی کوچیک ازحیاط فاصله داشت رفت.دمپایی های جلو بسته ی سبز رنگش رو مرتب رو پله در آورد ودرخونه اش رو باز کرد.
ـ بیا تو.
پرده ی گل دار جلوی در رو کنار زد ومن با تعارفش دستی به پالتوم کشیدم وبا احتیاط وارد شدم.واسه عبور از در مجبور شدم سرخم کنم.سقف اتاق فوق العاده کوتاه بود.انگار وارد یه خونه ی عروسکی شده بودم.
بهم اشاره کرد بشینم ومن هم نشستم وبه یکی از متکاهای خوشگلش که روش گلدوزی شده بود،تکیه دادم واون رفت تاکوزه ها رو بیاره.نگاهی به دورتا دور خونه انداختم وبادیدن تلویزیون ودستگاه پخش دی وی دی کنارش، ابرویی بالا انداختم.رومیزش کلی سی دی چیده شده بود.
ننه سوره با قدخمیده اش وارد شد وبه محض دنبال کردن نگام لبخند محوی زد.باخودم گفتم:«اینکه بهش لبخند زدن خیلی می یاد،پس چرااخم می کنه؟»
ـ فیلم تماشا کردن رو دوست دارم.باهاش سرگرم می شم.
سرتکان دادم وبه اون که پارچه ی چهل تکه ای رو جلوی من پهن کرد،پرسشگرانه نگاه کردم.
ـ یه عصرونه ی مختصره.اینجا رسمه.
باخجالت ممانعت کردم.
ـ نه ممنون مزاحم نمی شم.میخوام برم.
دستمو گرفت و وادارم کرد آروم بگیرم.
ـ نترس دخترجون.نمک گیرت نمی کنه.
از جاش بلند شد وسری به آشپزخونش زد.نگاهی به دورتا دور اتاق انداختم.عکس مردی حدودا سی ساله رو به دیوار اتاقش زده بود.تصویری هم از ننه سوره وهمون مرد به همراه زن جوونی ودختر بچه ای حدودا هشت،نه ساله کنار بارگاه امام رضا،روی طاقچه قرار داشت.بلند شدم وبه سمتشون رفتم.
به محض ورودش به اتاق توضیح داد.
ـ نرگس که مکلفشد،حسین مارو برداشت وبرد مشهد.این اولین وآخرین سفری بود که با هم رفتیم.دوماه بعد تو جاده ی مغان به اردبیل تصادف کردن.طفلی عروسم همش بیست وهفت سالش بود که فوت کرد.
به سمتش چرخیدم وسرمو پایین انداختم.
ـ خدا رحمتشون کنه.
تعارف زد کنارش بشینم.نگام به سفره ای که توش نون وپنیر وکره وعسل ودوتا تخم مرغ نیم رو شده بود،خیره موند.یه لقمه کره وعسل درست کرد وبه طرفم گرفت.
ـ بخور یکم قوت بگیری.تو چراینقدر لاغری؟
مات توصورتش موندم ونفهمیدم چطور اون لقمه رواز دستش گرفتم.خب حق داشتم هنگ کنم.آخه اصلا عکس العمل هاش با اون اخم مابین دوابروش،همخونی نداشت.
ـ نرگس روخودم بزرگ کردم.تک و تنها درست مث وقتی که مجبور شدم باباش حسین رو به تنهایی بزرگ کنم.
تو خونه عکسی از شوهرش ندیده بودم واسه همین پرسیدم.
ـ همسرتونم فوت کردن؟
جوابم رونداد ومنم اصراری برای دونستنش نکردم.چند لقمه ای که از اون عصرونه ی خوشمزه خوردم،از جام بلند شدم و اون رفت کوزه های ماست رو بیاره.
اونا رو که به دستم داد،گفت:
ـ به ایاز خان سلام برسون.
تشکر کردم وخواستم از در برم بیرون که خیلی ناغافل پرسید.
- راستی از ارسلان نگفتی...نمی خواد بیاد؟
با این حرفش سر جام موندم.خب من بااین زنِ در ظاهر اخمو وبداخلاق اما قلبا مهربون،هم سفره شده بودم ودرست نبود بهش دروغ بگم.
ـ راستش من زن آقا ارسلان وعروس ایاز خان نیستم.
با دیدن خجالتم لبش باز به خنده باز شد.
ـ هستی منتها خودت خبر نداری.
بهت زده به طرفش برگشتم که اون دستی تکان داد و رفت تو خونه.
کوزه ها رو به دست گرفتم ودرحالیکه هنور تو شوک جواب ننه سوره بودم،از اون پله های کذایی پایین رفتم.خوشبختانه خونه ی سید چندان دور نبود.اینطور که اهالی می گفتن،روحانی این روستا بود وتنها زندگی می کرد.ظاهرا همسرشم یه سالی می شد به رحمت خدا رفته بود.
جلوی درخونه اش که رسیدم نگام به سنگ نوشته ی قشنگ انّا فتحنا افتاد وزنگ رو زدم.کمی طول کشید که سید درو باز کرد.یه عبای قهوه ای تنش بود وشال سبزی هم دور گردنش انداخته بود.
ـ سلام بفرمایین؟
یکی از کوزه ها رو به طرفش گرفتم.
ـ اینو ننه سوره به سفارش ایاز خان داده.
ـ دستشون درد نکنه.
ـ فعلا با اجازه.
ـ یه لحظه صبرکن دخترم.شما به چشمم آشنا نیومدی.مال اینجایی؟
دستپاچه نگاهمو ازش دزدیدم.
ـ راستش من عروس ایاز خانم.
باشوق گفت:
ـ زن آقا محمد؟!
خب این اولین باری بود که کسی عروس ایاز خان بودنم روبه محمد مربوط می دونست.واسه همین با ناباوری زمزمه کردم.
ـ بله.شما محمد رو می شناسین؟
نرم خندید.
ـ بگوکی نمی شناسه.یه آقا محمده وکل این روستا.خدا اونو برای شما وپدر ومادرش وایاز خان نگهداره.واقعا همیشه قدمش در راه خیر بوده.
با این حرفاش حسابی تو فکر رفتم.دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم.کلی علامت سوال یکجا جلو چشمام ردیف شده بود ومن نمی تونستم سردربیارم قضیه از چه قراره.
راه افتادم طرف خونه ی ایاز خان که می گفتن همون خونه باغ بزرگ وسط روستاست.قبلا از کنارش گذشته بودم وزیبایی باغش حتی تو زمستون میخکوبم کرده بود.
توی راه به اتفاقات امروز وحرفای محمد وبقیه فکر کردم.نمی تونستم بفهمم وقتی میگم عروس ایازخانم، اونا منو زن محمد می دونن یا ارسلان.درمورد رحمت که فکر کنم منو همسر ارسلان می دونست.چون صحبتی از محمد نکرد.خود ایازخانم که می دونست این لقب عاریتیه باز منو عروس خودش خطاب می کرد یعنی محمد رو پسر خودش می دونست.پس باید مطمئن باشم که ارسلان ومحمد یکی نیستن واز اونجایی که من عکس ارسلان رو تو خونه باغ دیدم ومی دونستم یه شخص دیگه ست این احتمال قوی تر از بقیه بود اما...
حرفای ننه سوره گیجم می کرد.یادمه وقتی بهش گفتم عروس ایاز خانم اخم کرد و احتمالا می دونست همچین چیزی واقعیت نداره وشاید ازدروغم خوشش نیومده بود ولی وقتی موقع خداحافظی به اینکه زن ارسلان وعروس ایاز خان نیستم اعتراف کردم،لبخند زد و گفت که هستم.ولی ازش بی خبرم.
واین بی خبری بدجوری عصبیم کرده بود.نمی تونستم از حرفاشون سردربیارم.رحمت ارسلان رو منشا خیر این روستا می دونست وسید، محمد رو.
اونوقت ایاز خان ازم توقع داشت میون این آدم ها با افکار متضاد،دنبال شناخت محمد باشم.خب این خیلی بی انصافی بود.چطور می تونستم محمد رو بشناسم وقتی هنوز نسبت واقعیش رو با مردم اینجا درک نمی کردم.
درِ ورودی باغ باز بود. ومن با کمی تردید وارد شدم.نگام اول به ماشین ایاز خان افتاد که همین جلو پارک بود.ازکنارش گذشتم وبه سمت خونه رفتم.یه خونه ی دوطبقه که به نظر می اومد مدت زیادیه که پابرجاست.
ـ ایاز خان؟!
ـ سلام دخترم بیا تو.
نگام به تارمی طبقه ی بالا افتاد که ایاز خان بهش تکیه داده و خم شده بود تا ببینمش.
از دوسه تا پله بالا رفتم و کفشامو درآوردم و وارد شدم.
یه هال تقریبا بزرگ که چهارپنج تایی دربهش باز می شد و گوشه ی چپ وانتهای هال یه سری پله بود که به طبقه ی بالا می خورد واتفاقا به محض ورودم ایاز خان از همون پله ها پایین اومد ومن کوزه ی ماست رو به دستش دادم.
ـ خوش اومدی دخترم.
نگاهی به دور وبر انداختم.خب راستش انتظار اینهمه سکوت وتنهایی رو نداشتم.
ـ همسرتون تشریف ندارن؟!
ـ بیست سالی می شه که تنهام گذشته.
ـ از هم طلاق گرفتین؟!
کنجکاویم باعث شد این سوال رو بپرسم.
ـ فوت کرده.
نفس عمیقی کشید وحسرتی که تونگاهش بود رو ازم دزدید.
زیر لب گفتم:
ـ خدا رحمتشون کنه.
تشکر کرد وازم خواست برم تو.راستش هنوزم نسبت به حضور تو این خونه دودل بودم.من این مرد رو که ادعا می کرد پدرشوهرمه نمی شناختم وفقط به تایید محمد وحرفای دیگرون پابه خونش گذاشته بودم.
اون که مکث مختصرم رو دید،بلافاصله این دودلی رو تشخیص داد وبه شوخی گفت:
ـ نترس عروس خانوم.با این پیرمرد حوصله ت سر نمی ره. ولی خب به رهی زنگ زدم که اونام بیان.یکم اومدنشون طول می کشه اما تا اونموقع من و تو می تونیم یکم با هم گپ بزنیم وشام رو آماده کنیم.خب چی می گی حاضری؟
لبخند رو لباش وآرامش تو چشماش وادارم کرد به نشونه ی موافقت سرتکان بدم.فضای خونه گرم بود،واسه همین پالتوم رو درآوردم وهمراه ایاز خان به طبقه ی بالا رفتم.
ـ این خونه حدود هفتاد سالشه.اما خوشبختانه تو زلزله ای که چندسال پیش اردبیل رو لرزوند خسارتی ندید.از وقتی که چشم باز کردم اینجا رو همینطوری دیدم واسه همین نخواستم توش تغییری بدم.مگه اینکه آشپزخونه روکه پدرم دستور داده بود بیرون از ساختمون بسازن واسه راحتی همسرم فرشته به داخل منتقل کنم.
با این حرف رو پاگرد چرخید وبا انگشت اشاره دری رو که درست پایین پله ها رو به هال باز می شد رونشونم داد.
با دقت به دور وبرم نگاه کردم وپرسیدم.
ـ اینجا یه خونه ی اربابی بوده؟
حین بالا رفتن خیلی مختصر جواب داد.
ـ پدرم خان زاده بود.
ـ پس واسه همینه که بهتون میگن ایاز خان.
جلوی یه در ایستاد وهمزمان با اینکه تعارفم میکرد اول من وارد شم،خندید.
ـ لابد همینجوریه که تومیگی.خب من چندان دلبستش نیستم. اما به قول معروف کشمش هم یه دُمی واسه خودش داره اهالی هم لطف کردن و نخواستن اسم منو خشک وخالی صدا بزنن.
وارد اتاق مورد نظر شدیم و من از دیدن فضای دوست داشتنیش بی اراده ذوق کردم.یه اتاق با کلی پنجره ودری که به تارمیباز می شد.روشن وگرم که گرماش از بخاری هیزمی گوشه ی اتاق تامین بود.
هیجان زده به طرفش رفتم.
ـ هیچ فکرنمی کردم هنوزم ازاینا باشه.
رو یه کاناپه ی کرم رنگ نشست و کتابی رو که ظاهرا قبل از اومدنم مشغول مطالعه اش بود، برداشت و رو میزعسلی کنار دستش گذاشت.
ـ منم فکر نمی کردم.پاییز امسال میون خرت وپرت های تو انبار پیداش کردم.بوی نفت یکم اذیتم می کنه واین خیلی خوبه.
رو مبل روبروش نشستم ودرحالیکه هنوزم نگام به بخاری بود،پرسیدم.
ـ اینجا که مسافت زیادی با شهر نداره.چرا گاز کشی نمی کنین؟
ـ قراره بشه.منتها یه مقدار هزینه اش زیاده که محمد ورهی قول دادن براش تسهیلات بانکی جور کنن.
ـ این خیلی خوبه.
از فلاسکی که کنار دستش بود تو یه فنجون خوش رنگ ونگار برام چایی ریخت وبه دستم داد.
ـ تازه دمه.
یه قندون نقل بید مشکی هم جلوم گذاشت.
عطر خوش چایی باعث شد بی اختیار فنجون رو بالا بگیرم ویه نفس عمیق بکشم.تجربه ی قشنگی بود.یه فنجون چای داغ،یه اتاق گرم و روشن با یه مصاحب خوب.
- خب نگفتی.چه خبر از ماموریتی که بهت دادم؟
فنجونم رو روی میز گذاشتم وخیلی جدی بهش خیره شدم.
ـ نمی دونم شما تا چه حد در جریان زندگی من ومحمد هستین اما این واواخر شرایط چندان بر وفق مرادمون نبوده.کلی اتفاق ریز ودرشت وناراحت کننده رو پشت سر گذاشتیم و حالا من اینجام.نمی دونم به چی دلیلی اون ازم خواسته اینجا باشم وبگم عروس شمام.حتما میخواین بگین که می خواد ازش شناخت بهتری بدست بیارم اما چطوری؟تو این روستا هرکی یه حرفی می زنه.لااقل شما بهم بگین محمد کیه.
خیلی خلاصه گفت:
ـ پسرم.
ـ پس ارسلان چی؟اون عکسی که من ازش تو خونه باغ عروستون دیدم...
سرشو پایین انداخت ودستاشو تو هم قلاب کرد.
ـ این موضوع اونقدرام توضیح دادنش ساده نیست.من فکر میکنم باید بذاری محمد هم بیاد.فهمیدن حقیقت بدون شنیدن حرفای اون درست نیست.
ـ باشه قبول.فقط خواهش میکنم بهم بگین محمد همون ارسلان نیست درسته؟
صاف تو چشمام زل زد وبا جوابش منو گیج تر کرد.
ـ هم آره،هم نه.
ـ مگه همچین چیزی امکان داره.
بدون اینکه جوابم رو بده حرف رو عوض کرد ومن مجبور شدم باهاش همراهی کنم.اون شب میز شام رو با هم چیدیم و اوقات خوبی رو گذروندیم.رهی ونرگس حدودای ساعت نه ونیم از راه رسیدن وایاز خان با جوجه کباب خوشمزه ای که تدارک دیده بود،از ما پذیرایی کرد.
هرچی با گوشی خاله جیران تماس گرفتم جواب نداد.مجبور شدم به عمو لطفی زنگ بزنم.به هرحال اون دوتا هرجا بودن،باهم بودن.
ـ الو سلام عمو حالتون خوبه؟
ـ سلام آیلین جان ممنون.توچطوری دخترم؟
ـ خوبم.راستش هرچی با گوشی خاله تماس می گیرم جواب نمی ده.می خواستم حالش رو جویا شم.
ـ احتمالا متوجه نشده.منوجیران الآن بیمارستانیم.خداروشکر امروز وفرداست که طرلان رو مرخص کنن.یه لحظه گوشی رونگهدار برم صداش کنم.
تشکرکردم و چندثاینه بعد صدای خاله تو گوشی پیچید.
- آیلین عزیزم؟!
ـ سلام خاله خوبین؟
ـ خدارو شکر. توچطوری؟
ـ منم خوبم.چه خبرا؟ چیکار می کنین؟
نفسی تازه کرد.
ـ فعلا که اینجاییم.دکترش می گه از لحاظ جسمانی خوبه اما از لحاظ روحی...
یه لحظه مکث کرد و صداشو پایین آورد.
ـ از وقتی فهمیده عیسی خان فوت کرده مدام گریه می کنه.نمی دونم چرا؟
عذاب وجدان،این تنها چیزی بود که به ذهنم رسید.شاید بابت فوت دده خودشو مقصر می دونست.
ـ عمو لطفی می گفت قراره مرخصش کنن.ببینم تو پرونده ی کامرانی که پاش گیر نیست؟
ـ صفایی و همکاراش بعد به هوش اومدنش چندباری اومدن واسه بازجویی اما حرفی در این مورد نزدن.فقط گفتن به عنوان شاهد پرونده حضورش تو دادگاه لازمه.همین. ...راستی یه خبر خوب هم برات دارم.کامرانی رو بلاخره دستگیر کردن.
با بهت گفتم:
ـ اما محمد بهم چیزی نگفت.
صبح باهاش حرف زده بودم و اون گفته بود که کلی سرش شلوغه ونمی تونه زیاد باهام صحبت کنه وتماسش رو زود قطع کرده بود.
ـ لابد نخواسته فکرت رو مشغول کنه.
نفسمو باحرص فوت کردم.
ـ این پسر،یه دیوونه ی تموم عیاره.آخه اینجوری که فکرم بیشتر مشغول می شه.انگار باید زیر لفظی بدم که به حرف بیاد.
ـ خونت رو بی خودی کثیف نکن.حتما برای خودش دلایلی داشته که نگفته.
ـ بگذریم.درمورد طرلان تصمیمتون چیه؟حاضره باهاتون برگرده؟
ـ نمی دونم.خودش که چیزی نمی گه اما خب وقتی دیگه جایی برای موندن نداره حتما برمی گرده.حالش خیلی بده.دکترشم می گه افسرده ست.داره بابت اشتباهاتش بدجوری تنبیه می شه.
باخودم فکر کردم نه شغلی،نه امنیتی و نه خونواده ونه آینده ای.این چیزی بود که طرلان با افتخار ازش حرف می زد وهرشش ماه به شش ماه تمدیدش می کرد؟
***
9
عصر جمعه بود ومن وایاز خان داشتیم تو کوچه باغ های روستا قدم می زدیم.با محمد قهر بودم.دیروز بعد صحبت با خاله دوباره بهش زنگ زدم و حسابی براش خط ونشون کشیدم.ناراحت بودم از اینکه باز خودش شخصا در این مورد تصمیم گرفته و صلاح دیده بود من بی خبر بمونم.
ایازخان داشت زیر لب یکی از شعرهای شهریار رو زمزمه می کرد ومن با لحن دلنشین زمزمه هاش وطبیعت بهشتی روستا غرق لذت بودم.
ـ بوردا خیال میدانلاری گنیش دی (اینجا میدان خیالات و رویاها گسترده است)
داغلار،داشلار بوتون منن تانیش دی( کوهها و سنگ ها همه با من آشنا هستن)
گورجک منی حیدربابا دانیشدی: (کوه حیدربابا با دیدنم گفت: )
بو نه سس دی سن عالمه سالوبسان (این چه صدایی ست که تو به عالم افکندی)
گَل بیر گورک ئوزون هاردا قالوبسان.(بیا تا ببینیم خودت کجا ماندی)
می دونی آیلین ما آدمها پیچیده نیستیم.امامسائل رو برای خودمون پیچیده می کنیم.درمورد گذشته ی محمد، من بارها با خودش حرف زدم وگفتم که همه چیز رو بهت بگه.اونم اتفاقا همین قصد ونیت رو داشت اما رهی قبول نکرد.این تنها شرطی بود که برای ازدواج شما دوتا گذاشت.
ـ چرا اینکارو کرد؟مگه تو گذشته ی محمد چی بود که من نباید باخبر می شدم؟
ـ رهی فکرمی کرد اینطوری جوابت حتما منفیه.
ـ واون اینو نمی خواست؟!آخه چرا؟!
شاخه ی درختی رو که جلوی مسیرمون قرار داشت بلند کرد تا من راحت تر رد شم.
ـ نسبت به عذاب وجدان محمد،عذاب وجدان داشت.
کلافه نفس عمیقی کشیدم.
ـ محض رضای خدا بگین اینجا چه خبره؟این روزا از بس اینجوری جواب شنیدم وازش چیزی سردرنیاوردم،احساس کودن بودن می کنم.
ـ صبر داشت دختر جون.همه چیز رو خیلی زود می فهمی.
رسیدیم جلوی در خونه باغ و اون نگاهی به ساعتش انداخت.
ـ خب من دیگه باید برم.فردا اول وقت کلاس دارم.
ـ اما شما به من قول داده بودین یه فنجون چای باهم بخوریم.
لبخند مهربونی زد.
ـ هنوزم سرقولم هستم منتها این می مونه واسه سه روز دیگه.تو اولین فرصت که برگردم حتما بهت سرمی زنم.انشالله تا اونموقع محمد هم می یاد وبعد درمورد تموم این ناگفته ها مفصل حرف می زنیم.فعلا خداحافظ.
برام دست تکان داد وراه افتاد.کنار در به مسیر رفتنش چشم دوختم.از اینکه یهو صاحب همچین پدرشوهر مهربون وفهمیده ای شده بودم،ذوق زده به نظرمی رسیدم.
در باغ رو با کلیدی که داشتم باز کردم و وارد شدم.سکوت اونجا باعث شد دلم بگیره.پس محمد کی بر می گشت؟دلم براش خیلی تنگ بود.
دستامو بلاتکلیف تو جیب های پالتوم فرو بردم وبه باغ لخت وبی برگ جلو چشمام خیره شدم.با لمس کاغذهای نا آشنایی که تو جیبم بود،کنجکاوانه سرمو پایین انداختم وکاغذها رو بیرون کشیدم وتازه یاد قبض هایی که رحمت بهم داده بود،افتادم.این از دوسه روز پیش دوجیبم بود ومن متوجهشون نشده بودم.قبض هایی که مربوط به آب وبرق می شد.نگام رو از مبلغ ناچیزی که روش نوشته شده بود،گرفتم وروی آدرس وصاحب امتیازش مکث کردم.
"آیلین مغانلو"
چشمام با دیدن اسمم گرد شد.مگه همچین چیزی امکان داشت؟!سرمو بالا گرفتم وبه باغ و خونه ی کوچیک روبروم چشم دوختم.یعنی این خونه باغ مال من بود؟!
***
8
دریچه ی شومینه رو باز کردم تا دود ناشی از سوختن چوب بیرون بره ودرهمون حال به شقایق گفتم:
ـ تو رابطه ات با بچه ها خوبه.باهاش حرف بزن ویه جوری وادارش کن هرچی که تو دلش می ریزه رو به زبون بیاره.آوات دختربچه ی حساسیه.رابطه ی عاطفی و وابستگیش به لاوین خدابیامرز هم کم نبوده.نذار اینجوری گوشه گیری کنه.
ـ رو جفت چشام.نگران نباش من حواسم هست.تو هم مراقب خودت باش.ببینم داروهاتو می خوری؟
ـ آره دیگه حسابی تنبیه شدم ومی دونم اگه نخورم چه بلایی سرم می یاد.بگذریم، تو تا کی اونجایی؟
کمی این پا واون پا کرد.
ـ فعلا که هستم.یه چندباری خواستم رفع زحمت کنم که هانا وآوات نذاشتن.آقا ساوان هم می گه بودنم تو این اوضاع کمک بزرگی محسوب می شه.بیچاره واقعا دست تنهاست ونمی دونه به کدوم کارش برسه.از یه طرف اون دوتا واز طرف دیگه سر وسامون دادن به مراسم و کارهای لاوین مرحوم.این شد که من از مامان وبابا اجازه گرفتم یکم بیشتر بمونم تا ببینیم چی می شه.
احساس کردم تو لحن حرفاش یه حس تعلق هم برای این موندن وهمراهی با اونا وجود داره.واسه همین با شیطنتی که بدجوری افکارمو قلقلک می داد گفتم:
ـ خب خدارو شکر...تو کنگ که نتونستیم موندگارت کنیم لااقل تو سنندج شاید بشه اینکارو کرد.
ـ کمتر چرت وپرت بگو.
ـ خدارو چه دیدی.ساوانم که پسر خوبیه.
با حرص زمزمه کرد.
ـ آخه الآن وقت این حرفاست؟
ابرویی بالا انداختم.
ـ یعنی تو با اصل موضوع مشکل نداری؟...پس حل شد دیگه.انشالله وقتشم می رسه.
ـ مث اینکه داروهای مصرفیت عوارض داشته.حسابی رومغزت تاثیرگذاشته.
تو همین حین کسی صداش زد و گفت: من دیگه باید برم.فعلا کاری نداری؟
لبخند رو لبم نشست وازش خداحافظی کردم.آدم که غم هاش زیاد باشه،بی دلیل دنبال دلخوشی های کوچیک هم می ره.حتی شده این دلخوشی سربه سرگذاشتن با شقایق تو این موقعیت غم انگیز باشه.
بعد قطع تماس کمی خودمو با جمع وجور کردن خونه مشغول کردم وقتی دیدم که حوصله ام حسابی سر رفته،شال وکلاه کردم وراه افتادم طرف خونه ی رهی ونرگس.دلم یه هم صحبت یا بهتره بگم یه گوش شنوا می خواست تا کمی براش درد ودل کنم.
از دلتنگی هام بگم.از اینکه احساس می کنم این روزا جنس دوست داشتنم عوض شده وحال آدمی رو دارم که بابت این احساسات ناب وتازه،هیجان زده ست.چطور بگم؟...انگارکه دارم دوران نامزدی ای رو تجربه می کنم که قبلا نداشتم یا اگه داشتم اونقدر بحث و دعوا توش بوده و مدام این رابطه سرد وگرم شده که به چشمم نیومده.
راستش یه جورایی خسته بودم از اینکه برخلاف هیجانات وشر وشور مختص سنم،صبور باشم و عاقلانه رفتار کنم.دلم واسه دیدن محمد لک زده بود ونمی تونستم این همه دلتنگی رو تو خودم بریزم.احتیاج داشتم به یکی بگم وکی بهتر از نرگس که خودشم این دوران رو تجربه کرده بود.
وقتی هم که حسابی گفتم وسبک شدم،اون با لبخند دست دور شونه ام انداخت ونرم بغلم کرد.
ـ می فهمم چی میگی عزیزم.منم اگه یه روز رهی ازم دور باشه،همینقدر دلتنگش می شم.واسه محمد هم سخته.من اونو خوب می شناسم.می دونم چقدر دوری از تو عذابش می ده.شاید به زبون نیاره وتلخی کنه اما ته قلبش بی حساب وکتاب دوستت داره.
ـ ولی آدم گاهی احتیاج داره این دوست داشتن ها رو از زبون طرف مقابلش بشنوه.
- توچی؟چقدر اینو به زبون آوردی؟
صادقانه اعتراف کردم.
ـ زیاد نه...فرصت مناسبی برای درست ابراز کردنش پیش نیومد.تازه اونموقع یه جور دیگه دوستش داشتم.انگار که فقط بهش وابسته شده باشم.همین.اما الآن می دونم که طاقت دور موندن ازش روندارم و وقتی به این فکر میکنم که دوماه پیش چقدر ازش متنفر بودم،چهار ستون بدنم می لرزه.می ترسم دوماه دیگه از اینهمه دوست داشتن هم فارغ شم.
تکه ای از موهامو که جلو چشمم افتاده بود،پشت گوشم برد ودست نوازشی بهشون کشید.
ـ اگه این دوست داشتن با شناخت درست از طرف مقابلت باشه،هیچوقت ازش فارغ نمی شی.شاید یه موقع هایی برحسب شرایط کمرنگ شه واحساس کنی دیگه مث سابق بهش علاقه نداری لما هرگز از بین نمی ره.مطمئن باش اون حس،تو یه موقعیت دیگه وشاید خیلی عمیق تر از گذشته خودشو نشون بده.
ـ محمد آدم خشکیه.کم ابراز احساسات می کنه ولی همون احساسات کمش هم چون مطمئنم بی ریاست،به دلم می شینه.قبلا چون این دوست داشتن نبود،حتی محبت های افراطیش هم به چشمم نمی اومد اما حالا یه "مواظب خودت باش"، یه"دلم برات تنگ می شه" که به زبون می یاره،عین ندید بدید ها ذوق می کنم.
با این حرف سرمو پایین انداختم واون بی خیال خندید.
- پس می بینم ایاز خان خیلی خوب رو این داداش ما کار کرده.حسابی فولاد آب دیده شده.
چشم تو چشمش دوختم وپرسیدم.
- این تغییرات بعد طلاق دستپخت ایاز خانه؟
با لبخند سرتکان داد.
ـ چند روز بعد از طلاقتون آشفته تر از همیشه اومد اینجا.نگفته کاملا پیدا بود چقدر پشیمونه.البته جات خالی رهی حسابی از خجالتش در اومد.اما ایاز خان نذاشت کار به جاهای باریک بکشه.همین که پشیمون بود،جای امیدواری داشت.همه مون می دونستیم محمد هرچقدرم که تو زندگیش آدم موفقی باشه باز تو این مسائل کم می یاره.اون یاد نگرفته بود چطور باید همسرداری کنه.ایاز خان اینو بهش یاد داد...راستش یه وقت فکر نکنی دارم دست کم می گیرمت اما تو چون سن وسالت کم بود من چندان راضی نبودم محمد اینقدر زود بساط عروسی رو راه بندازه.پیش خودم می گفتم باید بذارن حداقل یکی دوسالی نامزد بمونن.هم محمد شرایط جدید رو قبول می کرد و هم تو چم وخم اخلاق اون دستت می اومد.ولی رهی قبول نکرد.می گفت ما همچین رسمی نداریم و خونواده ی محمد هم عجله دارن.
ـ آره همه چیز خیلی سریع پیش رفت واین شد که خیلی زود هم زندگی مون پاشیده شد.ولی خب خداروشکر این فرصت پیش اومد که ما باز هم سعی کنیم یه بار دیگه این باهم بودن رو امتحان کنیم.
دستمو گرفت وفشرد.
ـ محمد دوستت داره.
ـ می دونم.همین که حاضر شده منو از خودش دور کنه تا جام امن باشه وکمی آرامش داشته باشم خودش نشون می ده چقدر براش اهمیت دارم.این روستا،شما وایاز خان،حتی اون خونه باغ واقعا نعمت بزرگی تو این شرایط برای من بود.
ـ از زندگی تو خونه باغ راضی هستی؟
با یاد آوری قضیه ی قبض ها سریع به طرفش برگشتم.
ـ خوب شد گفتی.ببینم اون خونه باغ مال کیه؟چرا امتیاز آب وبرقش به نام منه؟
لبخند محوی زد.
ـ خب شاید واقعا اونجا مال تو باشه.مگه تو عروس ایاز خان نیستی؟
گیج ودرمونده سرمو بین دستام گرفتم.
ـ دیگه دارم کم می یارم.پس کی این قضیه برام روشن می شه؟
ـچرا از محمد نمی پرسی؟
ـ اون چیزی نمی گه.از می خواد منتظر باشم تا بیاد.
ـ پس کمی صبر داشته باش.
***
7
دیشب به اصرار رهی خونه شون موندم.امروز نرگس تعطیل بود و می تونستیم حسابی با هم خوش بگذرونیم.راستش از انتخاب رهی خیلی خوشحال بودم.تو این مدت کمی که از آشناییم با نرگس می گذشت باهاش حسابی صمیمی شده بودم.دختر خیلی خوبی بود واقعا دلم برای مادرم می سوخت که از مصاحبت با همچین عروسی محرومه.
تصمیم گرفته بودم فردا یا پس فردا برم اردبیل.می خواستم در این مورد با مامان وبابا حرف بزنم.اونا نباید به صرف ازدواج قبلی نرگس،طردش می کردن وهم خودشون و هم این دوتا رو اذیت می کردن.
دستی جلو صورتم تکان خورد.به خودم اومدم وبه طرفش برگشتم.
ـ کجایی؟حسابی رفتی تو فکر.
به سینی چایی که جلو گذاشت خیره موندم.
ـ تصمیم دارم یه سر تا اردبیل برم.
ـ چطور؟اونجا خبریه؟
ـ تومراسم هفتم دده که نشد شرکت کنم،لااقل یه سر به خونه بزنم.
ـ فکر خوبیه.منم باهات می یام.
یه فنجون چای برداشت وبا کمی مکث گفت:
البته خونه تون نمی یام.آخه مامانت ناراحت می شه اما می رسونمت.
منم چاییم رو برداشتم وبه رنگ روشنش که سفارش محمد بود،زل زدم.
ـ می خوام در این مورد با مامان حرف بزنم.درست نیست این کدورت ها ادامه پیدا کنه.
چاییش رو تو سینی گذاشت ودستی به حاشیه ی پیراهنش کشید.
ـ من بهشون حق می دم.اونا بایدم از دستمون ناراحت باشن ولی رهی اصرار کرد وخب منم از این همه صبر کردن خسته بودم.هیچ می دونستی این قضیه مربوط به چهارساله؟
با چشمایی گرده شده زمزمه کردم.
ـ واقعا؟!پس چرا من هیچ وقت نفهمیدم؟چرا رهی به من چیزی نگفت؟!
- مامان وبابات راضی نبودن.نمی خواستن تو وخواهرت هم چیزی از این موضوع بدونین.
یاد بحث های مدام رهی با مامان وبابا افتادم.اونموقع ها همش فکرمی کردم اونا زیادی سربه سر رهی میذارن و بابت کارهاش ورفتارش مدام سرزنشش می کنن.واسه همین همیشه سعی می کردم بهش نزدیک باشم تا این رفتارشون رو به نوعی جبران کنم اما اون از این موضوع حرفی نزد.هیچ وقتم رفتاری از خودش نشون نداد که دختری رو دوست داره.
ـ چی شد که یه دفعه همچین تصمیمی گرفتین؟ببینم خونواده ات مخالفتی نکردن؟
یهو با یادآوری فوت پدر ومادرش زبونم روگاز گرفتم وبلافاصله گفتم:
ـ منظورم ننه سوره ست.
ـ منصور خان آب پاکی رو،روی دستمون ریخت.گفت هرگز راضی به این ازدواج نمی شن.اونا حتی حاضر نشدن بیان ویک بار منو ببینن.ننه سوره هم همه ی آرزوش سر وسامون گرفتن من بود.اونم بعد فوت نامزدم که واقعا تا دو سه سال اولش از زندگی بریده بودم.این شد که تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم.خیال می کردیم اگه تو عمل انجام شده قرارشون بدیم،راضی می شن اما اشتباه می کردیم.
این جمله ی آخر رو با بغض گفت و من کلی دلم براش سوخت.خیلی خوب درکش می کردم.چون خودمم از طرف خونواده ی شوهرم طرد شده بودم ومی دونستم اون الآن چه حالی داره.
ـ نگران نباش خودم همه چیز رو درست می کنم.مامان وبابام احتیاج دارن که یکم جدی باهاشون برخورد شه.اینکه همه چیز رو با لج ولجبازی بخوان به کرسی بنشونن درست نیست.رهی هم بچه نیست که صلاح کارش رو ندونه.اون با تو خوشبخته و اونام باید همین رو بخوان.
صدای زنگ گوشیم حواسمو پرت کرد.هردو همزمان به اسم روی صفحه اش خیره موندیم.
ـ محمده؟!
سرتکان دادم وبه طرف گوشی خیز برداشتم.هنوزم بابت قضیه ی کامرانی از دستش دلخور بودم.
ـ الو سلام.
صدای خسته ودلتنگش قلبمو لرزوند.
- سلام آیلین خوبی؟
نمی دونم چرا یهو بی دلیل بغض کردم ونیش اشک تو چشمام نشست.یادم نمی اومد هیچ وقت اینطوری دستخوش احساسات شم.نرگس که حال منقلبم رو دید زیر لب گفت:
ـ بهش سلام برسون.تنهات میذارم،راحت باش.
سرتکان دادم وبه محض دور شدنش گفتم:کی می یای محمد؟
- خیلی زود.ببینم دیگه باهام قهر نیستی؟
اخمامو تو هم کشیدم و خودمو براش لوس کردم.
ـ تو بیا تاببینم چی می شه.
ـ یه چندتا کار کوچیک دارم.انجامشون بدم،راه می افتم.
ـ درمورد کامرانی وپرونده اش...
یه چند لحظه مکث کردم و اون سریع گفت:
ـ نگران نباش.چیزی که بخواد به ما مربوط شه وخطری تهدیدمون کنه،دیگه وجود نداره.کامرانی و دار ودسته اش رودستگیر کردن.پولشویی از یه طرف وقتل همسرش و ضرب وشتم طرلان و تهدیداتش از طرف دیگه،حسابی پرونده اش رو سنگین کرده.
با یادآوری چهره ی کامرانی واون حرفایی که برای ترسوندنم می زد،صورتم با انزجار جمع شد.شاید چند ماه قبل هرگز فکر نمی کرد کارش به اینجا برسه که بزرگترین ضربه رو از شریک زندگیش بخوره وتیر تهدیداتش اول از همه خودشو نشونه بره.
با این وجود من از روبرو شدن با این آدما تو زندگیم،ناراحت نبودم.اونا بهم این فرصت رو دادن که یه بار دیگه زندگی مشترکم رو بازبینی کنم وبه خودم این شانس رو بدم که جور دیگه ای تجربه اش کنم.
حالا از محمد دور بودم،هفت روز بیشتر ازمهلت اون عده ی کذایی نمونده بود و من اینطور بی تاب دیدنش،لمس دستاش و به مشام کشیدن عطر تنش و مشتاق شنیدن صدای گرم وزندگی بخشش بودم.انگار حواس پنج گانه ام از نو متولد شده بودن.
رهی برای ناهار نیومد وما دونفری غذا خوردیم.ظرفا رو من شستم و اون دستی به سر وروی خونش کشید.امروز هوا ابری بود ونرگس فکرمی کرد به زودی شاهد بارش آخرین برف زمستونی باشیم.راستش تواین چند روزی که پامو اینجا گذاشته بودم از این هوای ابری زیاد دیده بودم واسه همین چشمم آب نمی خورد برفی رو این آخر سالی ببینیم.
ناسلامتی هفته ی دیگه عید بود و اونوقت من اینطور بلاتکلیف باید منتظر اومدن محمد می موندم.
ـ آیلین نظرت چیه امشب بریم خونه ی ننه سوره؟
یاد اون پیرزن فرز وچابک که رفتارش تلخ اما قلبش مهربون بود،افتادم.بدم نمی اومد یه بار دیگه فضای دوست داشتنی خونش رو تجربه کنم.
ـ مزاحمش نباشیم؟
لبخندی زد واز جاش بلند شد تا لباس بپوشه.
ـ نه بابا.اتفاقا خوشحالم می شه.راستش رهی تماس گرفت وگفت واسه شب هم نمی تونه بیاد.این شد که گفتم بریم اونجا.
کنجکاو پرسیدم.
ـ مگه کجا رفته؟
ـ رفته به اوبه ی عیسی خان یه سری بزنه.از وقتی اون بنده خدا فوت کرده مسئولیت مال واموال و دام هاش افتاده رو دوش رهی.بابات وعموت که اصلا پیگیر نیستن.پسرعموت هم خودشو کنارکشیده.
ـ رهی بیشتر از بقیه شون نسبت به ایل وطایفه تعصب داشت.اونا فقط سنگ ایلیاتی بودن رو به سینه می زنن.وگرنه پاش که برسه،سریع جا می زنن.
اون چیزی نگفت ورفت که لباس بپوشه.
دوباره همون مسیر قبلی رو رفتیم و اینبار با پیش زمینه ای که از اون کوچه ی پلکانی داشتم،بالا رفتن ازش برام سخت نبود.
- ننه سوره؟!
نرگس صداش زد اما ظاهرا کسی خونه نبود.
با تردید گفتم:مث اینکه نیست!
ـ شاید تو آغل باشه.
با یادآوری اینکه اون دفعه هم همون جا باهاش روبرو شده بودم،سرتکان دادم.راه باریکه ی کنار خونه رو درپیش گرفتیم و تو چند قدمی رسیدن به آغل،نرگس به طرفم برگشت و دستشو باخنده رو بینیش گذاشت و منو دعوت به سکوت کرد.پاورچین پاورچین جلو رفتیم و صدای ننه سوره رو شنیدیم که داشت قربون صدقه ی کسی می رفت.
زمزمه وار پرسیدم.
- داره چیکار میکنه؟!
نرگس سرخم کرد و از در نیمه باز آغل نگاهی انداخت.
ـ داره شیر گاوش رومی دوشه.
ـ کسی پیشش هست؟!
ـ نه تنهاست.
ـ پس با کی داره حرف می زنه؟
ریز خندید.
ـ با گاوش.داره نازشو می کشه.
شخصیت این پیرزن برام جالب بود.دیدن زندگی جمع وجور و قشنگش،همین فرز وچابک بودنش و علاقه ای که به خونه وزندگیش داشت وبا عشق کوچیکترین کارهاش رو انجام می داد،آدمو مشتاق می کرد بیشتر ازش بدونه.
اینبار برخلاف دفعه ی پیش خیلی خونگرم تر باهام برخورد کرد وشام خوشمزه ای رو هرسه درکنار هم خوردیم.بعد از اونم یه ظرف تخمه جلومون گذاشت وفیلمی رو که جدیداً رهی براش آورده بود،گذاشت تا ببینیم. فیلم بانوی آهنی با بازی مریل استریپ بود.شنیدن نظرات کارشناسانه اش درمورد داستان فیلم و بازی هنرپیشه هاش که اسمشون رو هم می دونست باعث شد خنده به لبام بیاد.
ـ شنیدم تو هم فیلم می سازی.
باخنده سرتکان دادم.
ـ آره منتها فیلم کوتاه.
ـ دفعه ی بعد که اومدی اینجا یکیش رو بیار ببینم.
نگاهمو معطوف صورت جدیش کردم.
ـ بروی چشم.
از همین الآن می دونستم سوژه ی بعدیم واسه ساختن فیلم رو پیدا کردم وباید از محمد بخوام یه چند وقت بیشتر اینجا بمونیم.یقینم به انتخاب سوژه وقتی بیشتر شد که علاوه بر شخصیت خاصش،فهمیدم اون حدود پنجاه و دوسال پیش وقتی که فقط نوزده سالش بود از شوهرش جدا شده وبه تنهایی تا الآن زندگیش رو اداره کرده.
مات چهره ی مطمئنش بودم و نرگس با تکان دادن سر داشت حرفاشو تایید می کرد.
ننه سوره گفت:باور نمی کنی؟
ـ آخه چطور همچین چیزی امکان داره؟!همین الآنش طلاق گرفتن تو این محیط کوچیک آسون نیست.اونوقت شما سال چهل از شوهرتون جدا شدین؟اصلا چرا طلاق گرفتین؟
ـ توده ای بود.مدام فرار می کرد ومی رفت اون ور مرز.از این واون شنیده بودم همونجا هم زن گرفته.دیدم اینجوری نمی شه.ژاندرمری هم دست بردار نبود و وقت وبی وقت مزاحمم می شد.تصمیم گرفتم طلاق بگیرم.خیلی ها مخالفت کردن.به خاطرش از خونواده ی خودم و شوهرم کتک خوردم اما رو حرفم موندم.پدر ایاز خان هم خیلی کمکم کرد.آخه من دایه ی ایاز خان بودم.پسرم حسین باهاش همسن وسال بود واین شد که کسی دیگه اذیتم نکرد.آخرین باری که سروکله ی شوهرم پیدا شد،خان حسابی گوشش رو پیچوند و وادارش کرد طلاقم بده.اونم طلاقم داد ورفت ودیگه پیداش نشد.
ـ عجب نامردی بود.
نرم وبی خیال خندید.
ـ اینم قسمت ما بود دیگه.درعوضش خان خیلی کمکم کرد.من همیشه خودمومدیون این خونواده می دونم.واسه همین وقتی ارسلان بی مادر شد،اونو هم مث نرگس زیر پرو بالم گرفتم وبزرگ کردم.
نرگس با محبت ننه سوره رو بغل گرفت ومن دوباره تو ذهنم شروع به حساب کتاب کردم.پس نرگس و ارسلان با هم بزرگ شده بودن و اگه به لحاظ سنی به هم می خوردن،خیلی احتمال داشت ارسلان همون نامزد سابق نرگس باشه واین یعنی...
از چیزی که به ذهنم خطور کرد،عرق سردی رو پیشونیم نشست.برگشتم وبا تردید به چهره ی پراز آرامش وخندون نرگس خیره شدم.یعنی امکان داشت اون عروس ایازخان باشه؟!
نرگس رهی رو راضی کرد که خودمون دوتایی تا اردبیل بریم.واسه رفتن هم ماشین رو ازش قرض گرفتیم و صبح زود راه افتادیم.
- ببخش تورو خدا.از کار وزندگیت افتادی.
از یه کامیون سبقت گرفت.وبه طرفم برگشت.
ـ نه بابا خودمم کار داشتم.برای گرفتن دارو وتجهیزات پزشکی باید یه سر به سازمان بزنم.فقط خدا کنه به موقع برسیم.
حوالی ساعت ده ونیم، منو جلوی درخونه مون پیاده کرد ورفت دنبال کارهاش.کلید خونه روداشتم،منتها زنگ رو زدم.نمی تونستم دیگه مث سابق با خونواده ام احساس راحتی کنم.
مامان درو باز کرد وبا تعجب جلوی در هال به انتظار ورودم موند.هنوزم از دستم دلخور بود اما دیگه برام این چیزا مهم نبود.من تصمیم به حفظ زندگیم گرفته بودم واون باید بهم حق می داد از خیلی چیزها بگذرم.
ـ سلام.چه عجب بلاخره مارو قابل دونستی ویه سر بهمون زدی.
نیومده طعنه زدن رو شروع کرده بود.طعنه هایی که اگه یکم منصف بودم،بوی دلتنگی رو لابه لاش حس می کردم.
- دعوتم نمی کنی بیام تو؟
خیلی سرد با هم روبوسی کردیم وتعارف کرد برم تو.رویکی از مبل های راحتی تونشیمن نشستم واون رفت تابرام چایی بیاره.
کنارم که نشست خیلی جدی شروع به حرف زدن کردم ویک ساعت تموم این فَک بیچاره فعالیت کرد تا بلاخره رسیدم به جایی که مامان دیگه حرفی برای گفتن نداشت.
ـ ببین مارال خانوم جون،تو وبابا می تونین همینطور تا آخر با لجبازی سر تصمیم تون بمونین و نخواین رهی ونرگس رو ببینی اما قبل از اونا، خودتونین که از این تصمیم لطمه می خورین.برای اونا سخته که با شما در ارتباط نباشن اماوقتی آدم از یه چیزی منع شه،بلاخره با نبودش کنار می یاد وبهش عادت می کنه.اما درمورد شما همچین فکری نمی کنم.رهی پسرتونه.من می دونم با نبودش کنار نمی یاین وعادت نمی کنین.مخصوصا اگه دوفردای دیگه اونا بچه دار شن،ببینم می تونین از نوه تونم بگذرین؟!
احساس کردم تکان سختی خورد.به همین خاطر خم شدم و دستاشو گرفتم.
ـ مامان،رهی نرگس رو طلاق نمی ده.اون دختر هم اونقدر خانوم وعزیزه که کافیه فقط یه بار ببینینش تا بفهمین چقدر دوست داشتنیه.پس توروخدا دست از این سخت گیری ها بردارین وبذارین باهاتون در ارتباط باشن.
صاف تو چشماش زل زدم تا تاثیر حرفامو ببینم.کم کم چشماش برق زدن وصورتش با گریه جمع شد.
ـ آرزو داشتم عروسیش رو ببینم.مگه من چندتا پسر دارم؟اما اون داغ این آرزو رو به دلم گذاشت.
دست دور شونه اش انداختم.
ـ هنوزم دیر نشده.یه جشن کوچولو براشون بگیر.انشالله به وقتش به عروسی بزرگ برا نوه ات می گیری.
سعی کرد اشکاشو پس بزنه.
- مگه خبری؟
شونه بالا انداختم.
ـ نمی دونم.ولی این رهی که من دیدم آتیشش تنده.تازه داره پیر هم می شه معلومه که بچه می خواد.
اخم ظریفی بین کمون ابروهاش افتاد.
ـ این حرفو نزن.بچه ام کجا پیره؟
ـ حالا چی می گی؟ نمی خوای عروست رو ببینی؟
- منصور...
حرفشو قطع کردم.
ـ ای بابا یه تکونی به خودت بده زن.رگ خواب منصورخان که دست خودته.دیگه چی؟
ـ باید ببینمش.
اینو خیلی جدی گفت و من نگاهی به ساعتم انداختم.
ـ یه کار اداری داشت که فکرکنم تا الآن تموم شده باشه.زنگ بزنم واسه ناهار بیاد اینجا؟از اون لوبیا پلوهای خوشمزه ت براش درست کن تا ببینه مادرشوهرش چقدر دستپختش خوبه.هان چی می گی؟
حرفی نزد ومن سکوتش رو پای رضایتش گذاشتم و بلند شدم وبا ذوق شماره ی نرگس روگرفتم.نیم ساعت بعد که زنگ خونه به صدا در اومد.ازجام بلند شدم وکیف سنگینمو روشونه انداختم.هنوزم این عادت مزخرف رو فراموش نکرده بودم.
- خب مامان من دیگه می رم.
از آشپزخونه بیرون اومد.
ـ کجا می ری؟مگه ناهار نمی مونی؟
صورتشو بوسیدم وبه طرف در رفتم.
- نه دیگه تو با عروست حسابی خلوت کن.منم برم سراغ مادرشوور خودم.آخه دلم براش بدجوری تنگ شده.
به شوخیم نخندید واخماشو پایین آورد.
ـ من نمی دونم چه دلیلی داره اینقدر خودت رو کوچیک کنی.اون که چشم دیدنت رو نداره،واسه چی می ری خونش؟
انگشت اشاره مو رو خط اخمش کشیدم.
ـ اینجوری نکن مامان خوشگله،زشت می شی.اونوقت بابام سرت هوو می یاره ها...من به خاطر محمد می رم نه به خاطر خودم.درضمن به بابا بگو بی خیال این قضیه ی عذرخواهی واین حرفا شه.خداییش خودتون بودین،عذرخواهی می کردین؟این گندیه که طرلان زده مامان.از ماست که برماست.بگذریم من دارم می رم اما دیگه سفارش نکنم ها،خانومی کن وهوای عروسمون روداشته باش.باور کن ازش خوشت می یاد.
از پله ها پایین رفتم و اون چند قدمی دنبالم اومد.
ـ حالا میخوای بری اونجا چیکار؟
با خنده به طرفش برگشتم.
ـ شنیدم تن پوران خانوم بدجوری این روزا می خاره.قراره برم یه مشت ومال حسابی بهش بدم.
چشماش گرد وخنده ی من بیشتر شد.شوخیم رو باور کرده بود.دیگه چیزی نگفتم وبه سمت در رفتم.نرگس توکوچه وجلوی ماشینش بلاتکلیف ایستاده بود.
ـ بَه سلام عروس گلم.خوش اومدی.
با ترس نگاهی به خونه انداخت.
ـ باهاشون حرف زدی؟!
باخنده براش ژست گرفتم
ـ منو دست کم گرفتی؟چنان رو مغزش رژه رفتم که حسابی از این رو به اون رو شده.بروتو نترس.
ـ توکجا داری می ری؟
براش به شوخی قیافه گرفتم.
ـ فکر کردی فقط خودت مادرشوهر داری؟خب منم میخوام برم خونه ی پوران جونم دیگه.فقط می شه ماشینت رو بهم یه دوساعتی قرض بدی؟قول میدم روش حتی یه خط هم نیفته.
زیر لب "دیوونه" ای گفت وسوئیچش رو به دستم داد.سوار ماشینش شدم وراه افتادم طرف خونه ی جهانگیر خان.حالا دیگه برخلاف چند دقیقه قبل از خوشمزه گی هام شارژ نبودم وحسابی اخم کرده بودم.نمی دونم از رفتن به اونجا دنبال چی بودم.فقط می خواستم این زن رو که از شانس خوشگلم مادرمحمد بود واون بهش علاقه ی زیادی داشت به راه راست هدایتش کنم.
جدا از شوخی واقعا واسه یه بارم شده می رفتم رودر رو می نشستم وسنگامو باهاش وا می کندم.بلاخره که چی اونا باید به حرفای من گوش می دادن یا نه؟
محمد که منو طلاق نمی داد.مطمئنن از اونا هم دل نمیکند.پس این وسط من می شدم گره ناجور این جمع وخب چنین چیزی حقم نبود.نمی گم التماسشون می کردم یا با کوچیک کردنم بینشون جایی برای خودم وا می کردم.نه...می رفتم و همه ی تلاشم رو می کردم تا نگاهش رو به خودم عوض کنم.کار ساده ای نبود.با یکی دوبار پیش قدم شدن هم حل نمی شد اما مطمئن بودم به مرور تاثیرش رو میذاره.یه سرک کشیدن تو زندگی جاری هام بهم ثابت کرده بود پوران وجهانگیر خان برخلاف اینهمه شاخ وشونه کشیدن ودخالت های بی موردشون دنبال بهم زدن زندگی پسراشون نیستن.منم که انتظار اعتراف به اشتباه و عذرخواهی رو از اونا که کمش سی سالی ازم بزرگتر بودن،نداشتم. پس نباید میذاشتم این کدورت ها ادامه پیدا کنه.کافی بود کمی جسارت داشته باشم و به همین زودی وا ندم.
نفسمو کلافه فوت کردم و نگاهمو به مسیر دوختم.یعنی این کار ازم بر می اومد؟!
جلوی در خونش که نگهداشتم با تردید نگاهی تو آینه ی ماشین به خودم انداختم وبا یه بسم الله زیر لب پیاده شدم.
می دونستم انتظار دیدنم رو اینجا وبعد مدت کمی که از اون برخورد تلخِ خونه ی پسر بزرگش میگذشت،نداره. اما خب واکنش تندی هم نشون نداد.حالام اخم کرده بود وبا دشمنی آشکاری به سرتاپام نگاه می کرد.خب جای خوشحالی داشت که دخترش حمیده دانشگاه بود و جهانگیر خان هم ناهار نمی اومد.
ـ نمی خوای بگی چرا اومدی اینجا؟مگه نشنیدی جهانگیر چی گفت؟تو دیگه بااین خونواده نسبتی نداری.
به طرفش خم شدم.
- زن محمد که هستم،نیستم؟
پوزخند تلخی زد.
ـ حوصله ی شنیدن این مزخرفات رو ندارم.بهتره بری.
اومد از جاش بلند شه که دستش رو گرفتم.
ـ من آدم خیلی مغروی هستم.محاله خودمو سبک کنم وغرورمو راحت بشکنم پس مطمئن باشین اینجا بودنم برام آسون نبوده.
اون از بلند شدن منصرف شد ومن دستشو رها کردم.
ـ اینجام چون باشمایی که فکر میکنین هیچ نسبتی باهاتون ندارم،یه نقطه ی مشترک دارم.اونم وجود محمده.می تونم کاملا حس کنم چقدر دوستش دارین و آرزوتون خوشبختی اونه اما منم دوستش دارم.این چیزیه که شما نمی تونین ندید بگیرین.خوب یا بد،محمد این خوشبختی رو با من می خواد.نه من می تونم شمایی که مادرشی رو کنار بذارم ونه شما می تونین منی که شریک زندگیشم نادیده بگیرین.پس بهتره باهم کنار بیایم.ما دوتا از یه جنسیم وحرف هم رو می فهمیم.مهم نیست چقدر باهم اختلاف سلیقه داریم ورابطه مون بده.مهم محمد و اون نقطه ی مشترکه که باید بخاطرش کوتاه بیایم.من نمی دونم رهی چیکار کرده که باعث شده شما با ازدواج ما مخالف باشین اما حالا که این زندگی مشترک شکل گرفته،لااقل بخاطر پسرتونم شده دست از مخالفت بردارین...ببینین منم می تونم بابت حرفایی که پشت سرم به ناحق زده شده وبا حمایت خونواده ام که همینو میخوان جلوی شما بمونم واز محمد بخوام که دور خونواده اش رو خط بکشه اما اینو هرگز نمی خوام.چون درست نیست،این حق محمد نیست.اونم حالا که می خواد به قول خودش بعد هشت سال عذاب،یه نفس راحت بکشه.
هنوزم همونطور ساکت وبی واکنش نگام میکرد.خوب می دونستم که داره حسابی حرفامو سبک وسنگین می کنه تا یه جواب دندون شکن بهم بده اما دیگه نباید بهش فرصت حمله ی بعدی رو می دادم.این جا بود که باید اون جسارت لازم رو خرج می کردم وغرورمو کنار می ذاشتیم.
به روش لبخند زدم ودستامو قلاب کردم وبا خیال راحت به صندلیم یله دادم.
ـ آخیش بلاخره راحت شدم.احساس می کردم این حرفا رو دلم مونده بود.
نگاهی به دور وبر خونه انداختم وحس بویاییم رو به کار انداختم.
ـ می بینم که ظاهرا قرار نیست کسی این جمع دونفره ی عروس مادرشوهری رو بهم بزنه.اینجوری هم که بوش می یاد.ازناهار خبری نیست.پس من بااجازه یه دست بجنبونم وچیزی واسه ناهار درست کنم.
منتظر اجازه اش نموندم.تیز از جام بلند شدم ویه سمت آشپزخونه قدم تند کردم.به محض ورود،سریع یه نگاه به دور وبرم انداختم وموقعیتم رو سنجیدم.بلافاصله به سمت فریزر رفتم ویه بسته گوشت چرخ کرده بیرون کشیدم.
ـ منظورت از این کارها چیه؟دنبال چی هستی؟
به اون که جلوی پیشخوان ایستاده وطلبکارانه بهم زل زده بود نگاه گذرایی انداختم ودر یکی از کابینت ها رو بی هوا باز کردم.
ـ می خوام لوبیا پلو درست کنم.ببینم شما برنج رو کجا میذارین؟
عصبی صداش رو بالا برد.
ـ خودت رو به اون راه نزن.بهتره اینو بدونی که حنات پیش من رنگی نداره.بااینکارا نمی تونی نظرمو عوض کنی.
سعی کردم صبورانه برخورد کنم.ته دلم گفتم:«آیلین فقط همین یکی دوساعت رو تحمل کن.باشه؟»
ـ اینو خودمم خوب می دونم اما بخاطر محمد هم شده نمی خوام به این دشمنی ها ادامه بدم.نمی خوام فردا بچه هام به خاطر اختلاف های ما از این ارتباط محروم باشن.من هرچقدرم درس خونده وتو شهر بزرگ شده باشم بازم ایلیاتیم.واسه یه ایلیاتیم،خونواده وبزرگترش مهمه.این چیزی نیست که بخوام بهش تظاهر کنم.تورگ وپوست و خونمه ومث ژن وعامل وراثتی عمل می کنه.واسه همینه که نمی تونم از مامان وبابام با وجود همه ی اشتباهاتشون بگذرم.نمی تونم رهی رو به خاطر اینکه پشتمو بعد طلاق خالی کرد، نبخشم.نمی تونم به خاطر محمد شما رو نبینم.
یه دور بی دلیل دور خودم چرخیدم.
- خب نمی خواین بگین برنج کجاست؟
برام پشت چشمی نازک کرد ودرحالیکه از آشپزخونه بیرون می رفت،گفت:
ـ تواون کابینت کنجی که روش قهوه جوش گذاشتم.
لبخند رو لبم نشست.برای شروع همین واکنش کوچولو هم بد نبود.به خودم امیدوار شدم.می شد رو این زن کار کرد.جهانگیر خان رو هم که انشالله به موقع درستش می کردم.البته اون یکم بیشتر زمان می برد.لااقل تا موقعی که یه نوه ی تپل ومپل نمیذاشتم تو بغلش از این خبرا نبود.
آدم که موبه موی خصلت مردای ایلش رو بشناسه ونقطه ضعفاشون رو بدونه راحت تر می تونه حرفش رو پیش ببره.باید یادم می بود اگه یه زمانی پسردار شدم،هرگز براش از ایل دختر نگیرم.با این فکر لبخند خبیثانه ای رو لبم نشست وباخودم حساب کردم من از پورانم بدترم.
نرگس که سوار شد،بلافاصله راه افتادم.
ـ خب چه خبر؟
حسابی توفکر بود اما با این سوال به طرفم چرخید وبعد کمی مکث لبخند زد.
ـ انتظار رفتار بدتری رو داشتم اما خوب پیش رفت.تو چی؟
ـ ای بدک نبود.جات خالی یه لوبیا پلوی خوشمزه باپوران جون زدیم تو رگ.
چپ چپ نگام کرد.
ـ می بینم تواین چشم وهم چشمی کم نذاشتی.
بی خیال خندیدم.
ـ نه به جون خودم خیلی هوس کرده بودم.لوبیا پلوهای مامانمم که محشره.واسه همین تصمیم گرفتم برای خودم وپوران هم همین رو درست کنم.اتفاقا جوابم داد.پوران جون تا آخرش با همون اخم های خوشگلش،تحملم کرد.
نگاهشو به جاده دوخته بود.
ـ ولی مامانت خیلی ملایم رفتار کرد.نذاشت دست به سیاه وسفید بزنم.یه جورایی اخلاقش اصلا به مادرشوهرا نمی خوره.
بااین حرفا پقی زدم زیر خنده.
ـ چرا اتفاقا خیلی هم می خوره اما طفلی از حرفای من دوبه شک شده که نکنه بار شیشه داری ونخواسته اذیتت کنه.قربونش بره عمه،نیومده چه پاقدمی واسه مامان وباباش داره.
با این حرف نیشگونی از بازوم گرفت وباچشمایی گرد شده،گفت:
ـ راستشو بگو آیلین.چه آتیشی سوزوندی؟نکنه گفتی من حامله ام؟!
درحالیکه صورتم از درد نیشگونش جمع شده بود،لبخند زدم.
ـ ای همچین بگی نگی...خب دیگه بقیه اش دست خودت ورهی رو می بوسه.میخواین حرف من دروغ از آب درنیاد ومیونه تون دوباره شکر آب نشه،دست به کار شین.
باز خواست نیشگونم بگیره که خودمو کنار کشیدم.
ـ ای بابا نزن.این جاش کبود شه سرو کارتون با آقامونه هااا.
چپ چپ نگام کرد.
ـ آقامون؟!ببینم این آقاتون می دونه چقدر شَر تشریف دارین؟
نیشم باز شد.
ـ کم وبیش، هم تعریفم رو شنیده وهم خودش دیده.
همراه با من خندید وخوشحال از نیم روز کوتاهی که بامامان گذرونده بود به فکر فرو رفت.من اما هنوز کلافه از دودوتا کردن درمورد چیزایی که تاالآن فهمیده یا حدس زده بود،طاقت نیاورده وپرسیدم.
ـ اگه یه سوال درمورد نامزد سابقت بپرسم ناراحت می شی؟
یا لبخند محوی به طرفم برگشت اما بلافاصله اخم کرد.
ـ پوران خانوم چیزی گفته؟!
نفسمو بادرماندگی فوت کردم.پس قضیه نامزد سابق نرگس هم به محمد مربوط می شد.چون از قرار معلوم پوران خانوم همه چیز رو می دونست اما اون که بهم حرفی نزد.
ـ نه چیزی نگفت.باور کن.
دلخور لب ورچیدم واون بازوم رو نوازش کرد.
- باشه حالا ناراحت نشو.هرچی دلت می خواد بپرس.
منم که منتظر شنیدن همین موافقت بودم،بلافاصله پرسیدم.
ـ نامزدت چطور فوت کرد؟
صورتش از درد چیزی که توقلبش احساس می کرد،منقبض شد.
- تو یه درگیری خیابونی...
مات به طرفش برگشتم وقلبم از شنیدن این حرف یخ زد.
ـ کشتنش؟!!
به سختی سرتکان داد ونگاهشو ازم دزدید.نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم. انگارذهنمم با قلبم یخ زده بود.با این سوال ها روز خوبش رو خراب کرده بودم.
ـ متاسفم.
جوابم رو نداد و همینطور به جاده چشم دوخت.اما من با تردید به احتمالاتی که تو ذهنم جولان می دادن،مجال عرض اندام ندادم وبا ترسی که نمی تونستم مهارش کنم،سعی کردم تموم فکرای بد رو پس بزنم.
از وقتی رسیدیم خونه،نرگس یه ریز وبی وقفه همه چیز رو واسه رهی شرح داد.حالا دیگه برخلاف جوسنگین تو ماشین،خوشحال بود وبه نظرم این خوشحالی از حضور رهی نشئت می گرفت.خیلی خوب علاقه ونفوذ محبت آمیز برادرمو روی نرگس حس می کردم ومی دونستم این علاقه تلاش یکی دوماهه نیست.
رهی تو نبود ما دست به کار شده وشام درست کرده بود.البته همچین هنری هم به خرج نداده بود.شام عدسی داشتیم اما اینقدر نرگس از دستپختش تعریف کرد که یه لحظه احساس کردم توهم زدم واحتمالا داریم خوشمزه ترین عدسی عمرمون رو می خوریم.
همه ی اینا به کنار دیدن ابراز علاقه شون داشت بدجوری کلافه ام می کرد.به دست رهی که مدام دور شونه ی نرگس حلقه می شد،حساس شده بودم.
با دلخوری نگاهشون می کردم ولی اون دوتا انگار نه انگار.خب پیش خودشون نمی گفتن من عزیز راه دور دارم واینهمه بی تابشم؟
ـ چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟
به لبام کش وقوسی دادم.
ـ نه خوبه.
بی حوصله وعصبی بودم.از یه طرف شکی که به دلم افتاده بود واز طرف دیگه دیدن اینهمه محبت وعلاقه که منو بیشتر دلتنگ محمد می کرد،باعث شد نتونم طاقت بیارم.شام رو که خوردیم رهی نذاشت سفره رو جمع کنیم و خودش سفره رو جمع کرد وظرفا رو شست.ظاهرا شک مامان به اونم سرایت کرده بود.به محض رفتنش تو آشپزخونه،زیر گوش نرگس گفتم:
ـ آدمو سگ بگیره،جو نگیره.رهی چرا همچین می کنه؟نه مث اینکه خودمم داره باورم می شه خبریه.
گونه هاش گل انداخت وضربه ای به آرنجم زد.
ـ همش تقصیر توئه دیگه.
با بدجنسی گفتم:آخه نه اینکه تو هم بدت اومده؟ببینم من بودم که همه چیز رو بی کم وکاست کف دستش گذاشتم؟
لبخندشو به زحمت کنترل کرد.با خنده گفتم:
ـ اینجور که بوش می یاد قراره به زودی عمه شم نه؟
رهی وارد اتاق شد.
ـ چه وردی زیر گوشش میخونی آتیش پاره؟
ـ هیچی به خدا.داشتم میگفتم یکم دل به دل داداش ما راه بیا.
جلومون زانو زد واز نرگس پرسید.
- آره همینو می گفت؟
نرگس قرمزتر شد.
ـ چی بگم والله.
ـ خب راه بیاد دیگه خانوم.
یعنی الآن بود که اون چهارقاشق عدسی رو بالا بیارم.ازجام بلند شدم وسعی کردم نخندم.اینا امشب حسابی سرشون شلوغ بود.
ـ کجا داری می ری؟
اینو نرگس پرسید.پالتوی مشکیم رو تنم کردم وشال گردن آلبالویی رنگم رو برداشتم وبه طرف کیفم رفتم.
- راستش می خوام برگردم خونه باغ.
رهی اخماشو بایین آورد.
- این وقت شب.
ـ چیزی تا عید نمونده.محمد همین روزا می یاد.میخوام دستی به سر وروی خونه بکشم.
ـ بمون صبح برو.
کلافه به سمت نرگس رفتم گونه اش رو بوسیدم.
ـ اصرار نکنین.باید برم.
ـ تنهایی؟
با درموندگی بهشون زل زدم.
ـ اگه لطف کنی ومنو برسونی که ممنونت می شم.
رهی با تاسف سرتکان داد واز جاش بلند شد.پالتوش روتنش کرد وبه دنبالم از خونه بیرون اومد.دست خودم نبود.از یه طرف دلم می خواست مزاحمشون نباشم وخلوتشون رو باحضورم تو خونه ی کوچیکشون بهم نزنم واز طرف دیگه دلتنگیم امشب بیشتر از قبل پریشونم کرده بود.هشت روز بود ندیده بودمش.واین برای منی که دوست داشتن رو تازه داشتم تجربه می کردم،آسون نبود.
اصلا طعم گس این دلتنگی با همه ی دلتنگی های گذشته فرق می کرد.من بارها اون آغوش مطمئن وآرامش بخش رو لمس کرده بودم وحالا که احساس می کردم بدون اون نمی تونم ادامه بدم،اون آغوش عزیز تر از همیشه بود.
کلید رو که تو در چرخوندم،رو به رهی گفتم:
ـ تو دیگه برو.نرگس تنهاست.
با انگشت شست صورتمو نوازش کرد.
ـ می دونم خیلی اذیتت کردم اما وقتی این بی قراری ودلتنگی رو تو چشمات می بینم،حس می کنم اصرارم بی نتیجه نبوده.دوسش داری مگه نه؟...باورکن برام آسون نبود خواهرمو،پاره ی تنمو دستش بدم وبذارم اشکت رو دربیاره.اما اگه یه وقتایی سکوت کردم یا عصبی بهت توپیدم به خاطر حفظ زندگی وخوشبختیت بود.همین.
سرشو پایین انداخت وبه راه افتاد.
- شب خوش.مواظب خودت باش.
زیر لب شب بخیری گفتم ودرحالی که نگام به مسیر رفتنش بود،وارد باغ شدم.نگاه گذرایی به دور وبرم انداختم واز پله ها بالا رفتم.وارد خونه که شدم،سریع بخاری نفتی رو روشن کردم و هیزم تو شومینه چیدم.
بااین هوای سردی که بیرون از خونه جریان داشت،یه ساعتی طول می کشید خونه گرم شه.
سریع قهوه جوش دستی رو،روی شعله ی گاز گذاشتم وبرای خودم یه فنجون قهوه ی خوش طعم وخوشبو تدارک دیدم.عادت داشتم با کمی شیروشکر قهوه ام رو بخورم.واسه همین شیر رو از یخچال برداشتم و داشتم دنبال ظرف شکر می گشتم که که یهو برق ها رفت و خونه تو یه تاریکی غریب غوطه ور شد.
بی دلیل ترسیدم وتو اون سیاهی وظلمت دنبال چیزی گشتم که بتونم روشنش کنم.قبلا یه چراغ شارژی رو تو اتاق خواب دیده بودم.اماواسه پیدا کردنش دنبال موبایلم می گشتم.کورمال رو پیشخون دنبالش گشتم وخیلی زود پیداش کردم.به محض روشن شدن صفحه اش فضا کمی روشن شد.اومدم به سمت اتاق خواب برم که احساس کردم ماشینی جلوی در باغ نگهداشت.سرجام مکث کردم وبه طرف پنجره رفتم.
گمون کردم رهی باشه اما تو این تاریکی چیزی مشخص نبود.احساس کردم یکی تو باغ داره راه می ره.
پتوی نازکی رو که روی شونه هام بود بیشتر به دور خودم پیچیدم ومردد به سمت در هال رفتم.درو که باز کردم،سیاهی شب تو چشمم نشست.لعنت به این شانس، به خاطر هوای ابری چیزی دیده نمی شد.با احتیاط سعی کردم از پله ها پایین برم.صدای قدم برداشتن شخصی رو برف های آب نشده ی تو باغ توجهمو جلب کرد.
ـ کی اونجاست؟!
دستی دور کمرم حلقه شد ومنو به طرف خودش کشید.بی هوا جیغ کوتاهی کشیدم واون بلافاصله سرمو به سینه اش چسبوند وآروم زمزمه کرد.
- نترس منم.
قلبم انگار با همین یه جمله ی کوتاه گرم شد وتندتر از قبل شروع به تپیدن کرد.سرمو بالا گرفتم وتو اون سیاهی مطلق،مسخ شب چشماش شدم.
ـ محمد؟!
نفس های داغش صورت یخ زده مو قلقلک داد.
ـ جانم؟
حرف روی زبونم نمی چرخید.بغض کرده بودم وچشمام پراشک بود.نمی تونستم بگم دلم براش تنگ شده.اما اون انگار این دلتنگی رو تو تب نگام دیده بود که زیر لب گفت:
ـ منم همینطور.
اون بغض کرده بود. بغضی که از سر دلتنگی بود.یه بغض مردونه که مختص مرد ایلیاتی من بود.بغضی که همه ی وجودمو زیر و رو می کرد.
دستای بی حسم رو به زحمت بالا آوردم ورو صورتش گذاشتم.مثل آدمای روشندل اجزای صورتش رو با سرانگشتام نوازش کردم و تو ذهنم تک به تکشون رو همینطور که لمس کرده بودم،چیدم.دستم رو لبهاش مکث کرد و طرح لبخندی که تجسمش کمی سخت اما بودنش دلگرم کننده بود تو ذهنم نقش بست.یهونور چراغ های باغ چشمامو زد وبه سختی بازشون کردم.
چشم تو چشم بودیم وصورتش داشت هرلحظه رو صورتم مماس تر می شد.نگاه مشتاقش بی تابم کرد و وقتی لباهاشو به لبام رسوند،تعارف رو با خودم کنار گذاشتم وباهاش همراهی کردم.چون این همراهی،این نزدیکی واین بوسه های با طعم دلتنگی رو می خواستم.
چشم هایم
شب پره ی کوچکی ست
که نور را در تو جستجو می کند.
می دانم دیر یا زود
مسخ آن روشنی بی پروا،
ذوبم کند آتش فشان نگاهت.
مرا در آغوشت بگیر؛
لذتی دارد سوختن در این آتش.
(لیلین)
***
5
چشمامو که باز کردم،اسیر اون دو گوی مشکی غلتان شدم که داشت با علاقه تک به تک اجزای صورتمو می کاوید.دست دراز کرد و حلقه ی پریشون موهامو از روصورتم کنار زد.تو سکوت بهم خیره بودیم.دیشب بعد از مدتها دوباره با هم بودیم.
با هم بودنی که هردو خواستیم ومارو درست به یکسال قبل و اون تجربه ی قشنگ زیر آلاچیق برگردوند.من دوباره زن شدن،با عشق لمس شدن و یکی شدن رو با مردی تجربه کردم که حالا نه تنها با چشم هام که با قلبم و احساسم بهش اعتماد داشتم.
با دیدن لبخندی که رو لبام نشست تو جاش نیم خیز شد وروم خیمه زد.آرامشی که تو نگاش بود ناخودآگاه همه ی وجودمو غرق لذت کرد.آرامشی که با بودنم،با عشقم بهش بخشیده بودم.من بلاخره تونستم مرد بی قرارم رو آروم کنم.
ـ دوست دارم آیلین.
اونقدر این جمله ی دوست داشتنی رو با فراغ بال وراحتی خیال به زبون آورد که خودمم فراموش کردم هنوز حرفای ناگفته زیاده،هنوز اون هشت سال مجهول واون عذاب وجدان بی حاصل رو زندگی مون سایه انداخته.
سر خم کرد وگرم وعمیق از لبام بوسه گرفت وازروم بلند شد.سست وبی حال تو جام غلتی زدم و نگامو از پنجره به صبح روشن باغ دوختم.
محمد حوله اش رو برداشت ورفت که دوش بگیره.منم بلاخره از اون رختخواب دل کندم وبلند شدم.یه پیراهن زرشکی که دامنش تا روی زانوم بود ورنگ تیره اش در تضاد با پوست سفیدم بود به تن کردم وجلوی آینه موهامو شونه زدم وبالای سرم جمع کردم.
کمی نفت تو بخاری ریختم تا اتاق همچنان گرم بمونه.رفتم تو نشیمن وشومینه رو هم دوباره روشن کردم.
نگام به عکس ارسلان افتاد وناخودآگاه دلم گرفت.اگه حدسم درست بود چی؟اگه اون همون نامزد سابق نرگس بوده باشه؟ته دلم نالیدم.
«محمد تو چیکار کردی؟چرا باید عذاب وجدان داشته باشی؟»
آب دهانمو به سختی قورت دادم وسعی کردم بغض نکنم.نه حالا که محمد برگشته وقرار بود تقویم روزهامون جور دیگه ای ورق بخوره.
رفتم تو آشپزخونه وبا زمزمه کردن یکی از تصنیف های آذری مشغول آماده کردن صبحونه شدم.
نگام به ظرف شیر روی شعله بود تا سر نره که دستی دور کمرم حلق شد.بی اختیار هین بلندی کشیدم وبه طرفش برگشتم.
ـ ترسوندیم.
کنار گوشم زمزمه کرد.
ـ داری چی می خونی؟
نگاه خیره اش ونفسای داغش که به گردنم می خورد حواسمو پرت می کرد.
ـ هیچی همینجوری یه چیزایی زیر لب زمزمه میکردم.
لبهای داغش پوست گردنمو سوزوند.
ـ بلند تر بخون.
قبل از اینکه لب از لب واکنم،سرریز شدن شیر به جوش اومده رو گاز،باعث شد وحشت زده به طرفش برگردم وسریع زیر شعله رو خاموش کنم.
ـ دیدی چی شد؟
سعی کرد دوباره بغلم کنه وبا لبخند اغواگرانه ای حواسمو پرت کنه.باخنده تلاش کردم پسش بزنم.
ـ نکن محمد شیطونی بسه.ببین چطور حواسمو پرت کردی وشیر سر رفت.
قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت:
ـ خب تقصیر من چیه تو زیادی خواستنی هستی.
دست دراز کردم و بینیش رو گرفتم وتکان دادم.
ـ کمتر زبون بریز آقا پسر.
تخس وشیطون نگام کرد.
ـ فکر می کنی دروغ می گم؟پس هنوز محمدت رو نشناختی.
اون ت مالکیتی که به اسمش چسبوند وبه من نسبت داد چنان به دلم نشست که نفهمیدم چطور بی هوا بلندم کرد ورو پیشخون نشوند.
ـ همین جا بشین خودم همه چیز رو مرتب می کنم.
نگاه گره خورده ام رو از چشمای گریزونش گرفتم وبه دستاش دوختم که سریع همه چیز رو مرتب کرد و وسایل صبحونه رو جلوی پام رو پیشخون چید.
هرچی تلاش کردم دوباره با هم چشم تو چشم بشیم بی فایده بود.انگار تونی نی اون تیله های سیاه ترسی بود که نمی خواست من ازش سردربیارم.ترسی که دیر یا زود با روشدن حقیقت خودشو نشون می داد.
یه تیکه نون از تو سبد برداشتم وبه دهان بردم.
ـ ایاز خان می گفت امروز بر می گرده.
بازم نگام نکرد وهمونطور سرتکان داد.
ـ امروز دیگه درمورد گذشته حرف می زنی.مگه نه؟!
یه لیوان شیرداغ جلو گذاشت.
ـ هر وقت ایاز خان صلاح دید همه چیز رو می گم.
نمی خواستم با اصرار بی جام اذیتش کنم.خوب حس می کردم که داره از جوا ب دادن به سوالام عذاب می کشه.
ـ باشه منتظر می مونم.فقط یه سوال.این خونه مال ماست؟!آخه اسم من...
حرفمو با لبخند محوی قطع کرد.
ـ این خونه مال توئه.همون خونه باغیه که که تو پاگشا بابا قولنامه اش رو بهت داد.به همین زودی یادت رفت؟!
با ناباوری بهش زل زدم.راستش اصلا به ذهنم همچین چیزی خطور نکرده بود.روز پاگشا به حدی از رفتار های پوران ومحمد عصبانی بودم که هیچ وقت به اون هدیه توجهی نکردم.هدیه ای که بعد ها محمد اعتراف کرده بود خودش تدارک دیده تا کوتاهی پدر ومادرش رو جبران کنه.
بعد خوردن صبحونه لباس گرم پوشیدم وکمی باهم تو باغ قدم زدیم واون اتاقکی رو که تو ش تنور ساخته بود،نشونم داد.
ـ اینو کی درست کردی؟
ـ همون موقع که رفته بودی کنگ.یه آخر هفته که دیدم نمی تونم اون خونه ی خالی رو تحمل کنم،راه افتادم اومدم اینجا واینو ساختم.پختن اون فطیر ها واسه همایش باعث شد این فکر به سرم بزنه...حاضری افتتاحش کنیم؟
قبل از اینکه بتونم جوابش رو بدم کسی به در زد.
ـ صاحبخونه نیستی؟
صدای ایاز خان بود.هردو باهم به استقبالش رفتیم.من با لبی خندون ومحمد متفکر وپریشون.
ایاز خان با دید جفتمون کنار هم لبخند زد.
ـ سلام بچه ها حالتون خوبه؟
محمد جواب داد.
ـممنون.بفرمایین تو.
درحالی که نگاهشو ازمون نمی گرفت وارد شد.ویه جعبه شیرینی به طرفم گرفت.
ـ خب قرار بود یه چایی خوش طعم وخوشبو وتازه دم باهم بخوریم.حالا بگو ببینم عروس خانوم چایی تو بساطت هست؟
با هم از باغ گذشتیم واز پله ها بالا رفتیم.
ـ شما بفرمایین یه نفسی تازه کنین.الآن براتون می یارم.
محمدوایاز خان پشت میز فلزی چهارنفره ای که رو ایوون بود،نشستن .من رفتم چایی دم کنم.دلم بی دلیل شور می زد و پریشونی محمد بهم سرایت کرده بود.نمی دونستم قراره از زبونش چی بشنوم اما هرچی که بود مطمئن بودم نمی تونم بخاطرش از محمد بگذرم.حتی اگه حقیقت اونی بود که مدام تو ذهنم اکو می شد.
با سه تا فنجون چای ویه ظرف شیرینی برگشتم و کنارشون نشستم.ایاز خان با علاقه به هردوتامون نگاه می کرد.
ـ اینجا رو دوست داری؟
نگاهی به باغ وخونه ی کوچیکش انداختم وسرتکان دادم.
ـ مگه می شه دوستش نداشته باشم؟
ـ محمدمی گفت بلاخره فهمیدی اینجا مال خودته.
ـ آره از اون قبض هایی که آقا رحمت بهم داده بود.
پدرانه دستی به شونه ی محمد زد و گفت:
ـ اینجا رو یه سال قبل از ازدواجتون ساخت.خودم مجبورش کردم.دیگه باید کم کم براش آستین بالا می زدیم ودرست نبود عروسم وقتی می یاد اینجا خونه ای نداشته باشه.
ـ دستتون درد نکنه.واقعا که قشنگه.من که عاشقش شدم.
به شوخی پرسید.
- عاشق کی؟خونه یا پسرم؟
سرمو با خجالت پایین انداختم و لبخند زدم.ایاز خان رو به محمد گفت:
ـ واقعا انتخابت آفرین داره.می دونستم ناامیدم نمی کنی.فقط بابت این یه سالی که نیاوردی عروسمو ببینمش،ازت دلگیرم.
ـ قسمت نبود.درعوضش قول می دم از این به بعد زود به زود بیارمش.
واینو در حالی به زبون آورد که نگاه مرددش به من بود و انگار تاییدمو می خواست.
اون روز ناهار رو دور هم خوردیم وایاز خان موقع رفتن گفت:
ـ فردا ساعت ده صبح بیاین دنبالم.می ریم جایی که حرفای ناگفته ی این هشت ساله رو بشه زد.
***
4
لباسم رو پوشیدم واومدم رو ایوون.محمد تو باغ بود وداشت نهال گردویی رو که دیروز خریده بود،می کاشت.بادیدنم دست از کار کشید وبه سمتم اومد.
ـ حاضری؟
دستکش هامو پوشیدم واز پله ها پایین اومدم.
ـ بریم؟
پالتوش رو که از رو شاخه ی درختی آویزون کرده بود برداشت وبه تن کرد.
ـ بریم...فقط
مکثی که تو اون "فقط" بود باعث شد چندقدمی ازش جلو بیفتم.
سرجام موندم و اون با دوگام بلند خودش رو بهم رسوند.دستای سردش رو دوطرف صورتم گذاشت و وادارم کرد تو چشماش خیره شم.
ـ نمی دونم بعد شنیدنش چه قضاوتی درموردم می کنی اما میخوام اینو بدونی که توتموم این هشت سال گذشته تو تنها چیزی بود که من برای خودم خواستم.فقط برای خودم.
چشمام از بغض تو صداش به اشک نشست و نوک بینیم تیر کشید.تپش قلبم از غم حرفاش سنگین شد و قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم خم شد و لبامو بوسید.بوسه ای تلخ که از دردهای ناگفته ی قلبش ریشه می گرفت.
دروباز کرد و من درحالیکه سعی می کردم اشکامو پس بزنم،هم قدم باهاش از خونه بیرون اومدم وشونه به شونه و همراه با اون به سمت خونه ی ایاز خان رفتم.
نرسیده به پل، رحمت رو دیدیم که از موتور خونه بیرون اومد وبا دیدنمون لبخند زد.
ـ سلام آقا مهندس.رسیدن بخیر.
نگام بین اون ومحمد سرگردان موند.یعنی اون روز منظورش از مهندس،محمد بود؟!پس چرا اسم ارسلان رو برد.یعنی محمد همون ارسلان بود؟پس خود ارسلان،اون عکس روی شومینه چی؟
ـ سلام آقا رحمت.آخه چندبار بگم من مهندس نیستم.
دستی به سرکچلش کشید وخندید.
ـ دست خودم نیست آقا.
به طرف من برگشت و گفت:سلام خانوم مهندس.
با این حرف هرسه لبخند زدیم و من جواب سلامش رو دادم.
اون به موتور خونه اشاره کرد.
ـ به خاطر شما ساعت روشن کردن موتور آب رو عوض کردم که خدایی نکرده دیگه قطعی آب نداشته باشین.
محمد گفت: سفارش موتور های تازه رو دادیم.انشالله نصب که بشه دیگه همه چیز خودکار می شه و این بار از روی شونه ی شما برداشته می شه.
ـ خدا عمرتون بده آقا ارسلان.
محمد زیر چشمی نگاهی به من انداخت و اون شک تو ذهنم پررنگ تر شد. پس محمد همون ارسلان بود.سعی کردم افکار ناامید کننده رو پس بزنم و قبل از هر قضاوتی اول حرفاش رو بشنوم.
از رحمت خداحافظی کردیم وبه سمت خونه ی ایاز خان رفتیم.با هرقدمی که به اون خونه نزدیک تر می شدیم تپش قلبم بیشتر می شد واگه اون دستکش های چرمی دستم نبود از شدت برودت هوا و خون یخ بسته تو تموم تنم،انگشتام خشک شده بود.
ایاز خان جلوی درخونه انتظارمون رو می کشید وبه محض دیدنمون جلو اومد و با خوش رویی سلام واحوالپرسی کرد.بعد مسیری رو در پیش گرفت وما درحالیکه به عمد نزدیک تراز همیشه کنار هم قدم بر می داشتیم پشت سرش راه افتادیم.ظاهرا به شوخی هاش می خندیدیم وبرای تایید حرفاش سرتکان می دادیم اما در واقع رو هوا قدم بر می داشتیم و تموم فکرمون حول این محور می چرخید که هر اتفاقی بیفته ما دیگه از هم جدا نمی شیم.
بی اختیار دست محمد رو گرفتم و اون برگشت ودر سکوت،عمیقا نگام کرد.مثل همیشه جدی بود و خم به ابرو داشت اما چشماش مهربون تر از هر وقت دیگه ای وادارم می کرد اون محبت وعلاقه ی خالصانه رو توش ببینم و باور کنم.ومن باور کرده بودم.
ـ حواستون به من هست؟
با این سوال هردومون تکان مختصری خوردیم و به طرف ایاز خان برگشتیم.نگاهش رو دستای بهم گره خورده مون خیره موند ولبخند زد. با خجالت سعی کردم ازمحمد جدا شم که دستامو محکم تر از همیشه گرفت و فشرد.دردم اومد اما دردی که پشتش یه حمایت همسرانه باشه شیرینه.
ایاز خان با خنده گفت: سقراط میگه اگه زنی با شوهرش هماهنگ باشه اونو خوشبخت میکنه و اگه ناهماهنگ فیلسوف.پس درهردو صورت باید ازدواج کرد.می بینم این حرفش درمورد محمد پربیراه هم نبوده.این هارمونی وهماهنگی رو که بینتون می بینم دلم شاد می شه وبا خودم میگم پسرم خوشبخته.
هردومون به ظاهر لبخند زدیم اما از چشمای گریزونمون پیدا بود حواسمون جای دیگه ایه.واسه اینکه این جو پر از تشویش ونگرانی رو از بین ببرم به شوخی گفتم:
ـ محمد مجبور بود خوشبخت شه.چون اصولااستعداد فیلسوف شدن رو نداشته ونداره.
ایاز خان پا به پام خندید و محمد فقط لبخند زد.رسیدیم جلوی قبرستون که درست پای کوه بود و کوه بی قله ی قزل چای فروتنانه مردگان خفته در خاک این روستا رو درآغوش گرفته بود.هرسه ایستادیم و یه فاتحه برای اهل قبور خوندیم و راه افتادیم.
حالا دیگه می دونستم چی انتظارم رو می کشه اما وقتی جلوی سنگ قبر مشکی که تصویری از چهره ی جوون و معصوم ارسلان روش حکاکی شده بود،ایستادیم تموم اون احتمال ها که این روزا تو ذهنم رژه می رفتن،روسرم آوار شد.
پاهام لرزید مث اشک تو چشمام و من با حالی خراب کنار اون سنگ قبر زانو زدم.
"ارسلان آقایی فرزند ایاز"
به تارخ تولد و وفات نگاهی انداختم و عرق سردی رو کمرم نشست.فقط بیست سال داشت.فقط بیست سال.
ایاز خان کنارم نشست و دست نوازشی به اون سنگ سرد کشید.
ـ همه ی امید من،دلیل زندگیم و نهایت آرزوم بعد فوت همسرم،این پسر بود.ارسلان تنها بهانه ی من برای نفس کشیدن بود.اون که می خندید دنیا به روم لبخند می زد.غم که می نشست تو چشماش زمین وزمان به چشمم رنگ ماتم می گرفت.محال بود اگه تصور کنم می تونم حتی یه لحظه رو بدون اون زندگی کنم.اما...فقط هیجده سالش بود که یه روز مرد ومردونه اومد جلوم نشست و گفت نرگس،همبازی بچگی هاش وبهترین دوستش رو می خواد وخدا می دونه که چقدر دلنشین این خواستن روجوونمردونه باهام درمیون گذاشت که نتونستم نه بیارم.
حتی با اینکه تنها سرمایه اش اونموقع فقط یه دل پاک ویه اراده ی قوی بود.جلوش نموندم ومخالفت نکردم اما اونقدر براش سخت گرفتم که اگه هوای جوونیه از سرش بپره که دیدم نشد.عشق نرگس اونقدر محکم به دلش گره خورده بود که ازش دست نکشید.براشون شرط گذاشتم دانشگاه قبول شن بعد پا پیش میذارم. واونا با بهترین رتبه ها جفتشون پزشکی قبول شدن.بهش گفتم فقط یه عقد ساده براشون می گیریم واونا باید همزمان با خوندن درسشون شرایط رو برای زندگی مشترک آماده کنن و اون همه ی شرط هام رو بی چک وچونه قبول کرد.
طفلی ارسلان اون یه سال آخر رو خیلی زحمت کشید.همشم به خاطر سخت گیری های من بود.می خواستم مرد بار بیاد غافل از اینکه اون واقعا مرد بود. ومرد بودنش رو بارها وبارها بهم دیکته کرد.تموم اهالی روی اسمش قسم می خوردن.دیگه نه تنها افتخار من که افتخار این روستا بود.نشد مشکلی پیش بیاد و ارسلان یه گوشه اش رو نگیره و حلش نکنه.واسه همین روزی که رفت فقط من نشکستم،این روستا هم شکست...
محمد کنارمون نشست وبا بغض گفت:ترم سه ی دانشگاه بودم که به واسطه ی رهی وارد گروهی شدم که عضو جهاد دانشگاهی بودن وبی مزد ومنت برای مردم مناطق محروم کاهای خدماتی می کردن.همون روزای اول ازاردوهای جهادی شون که تو تابستون یا روزای تعطیل بین دوترم بود،خوشم اومد واستقبال کردم.مدیریت گروه هم به عهده ی استاد محبوبم ایاز آقایی بود.
نگاه کوتاهی به ایاز خان انداختم که متفکرانه به تصویر حکاکی شده ی روی سنگ زل زده بود.
ـ پسروعروس استاد هم تو گروهمون بودن واینطوری شد که من با ارسلان آشنا شدم واین آشنایی یه دوستی محکم بین من ورهی وارسلان ونرگس بوجود آورد وباعث شد ما جدا از گروه هم کارهای خدماتی زیادی رو به عهده بگیریم.اوایل فقط مشکلات روستایی ها بود اما بعد به ایل هم کشید.
راستش این کار حس غرورمو یه جورایی ارضا می کرد.من پسرجهانگیرخان ایل بیگی بودم.همه منو می شناختن وبه خاطر پدرم بهم احترام می ذاشتن اما من احترامی رو میخواستم که فقط برای خودم باشه.واسه همین خودمو غرق این برنامه های تموم نشدنی کرده بودم.آخر هفته ها با رهی وارسلان می رفتیم به ایل سرمی زدیم ونمیذاشتیم کار انجام نشده ای زمین بمونه.
پایگاه صحرایی خدمات امدادی ودرمانی ایده ی ما برای مردم اون منطقه بود که همیشه مجبور بودن مسافت زیادی رو طی کنن تا به یه خونه ی بهداشت یا مرکز کوچیک درمانی برسن.خدا می دونه وقتی حکم موافقتش رو گرفتیم،چقدر خوشحال بودیم.ارسلان آرزو داشت به محض تموم شدن درسش با نرگس اونجا مشغول شن و...
یه چند لحظه مکث کرد.انگار براش سخت بود بازم بگه.دست ایاز خان رو شونه اش قرار گرفت واون به حرف اومد.
ـ توراه برگشت به اردبیل بودیم که تصادف کردیم.یه تصادف کوچیک که خسارتی جزئی برای ماشین جلویی به بار آورده بود.خب این از نظر من که فکر می کردم با پول بابام می تونم هرچیز وهرکسی رو بخرم وبفروشم، اتفاق خاصی نبود.خیلی بی خیال از ماشین پیاده شدم وبه طرف راننده ی اون ماشین که مث خودمون جوون بود،رفتم.
اما اون حسابی از وضع پیش اومده عصبانی بود.چون بلافاصله بعد از پیاده شدن بدون اینکه توضیحی بشنوه،باهام دست به یقه شد وهلم داد ومن روزمین افتادم.راستش برام بدجوری گرون تموم شد.من پسر جهانگیر خان بودم و خونواده ام بزرگ طایفه بودن.مگه می تونستم با این حقارت کنار بیام؟سریع از جام پا شدم وباهاش گلاویز شدم.به محض درگیری دوستای اون که سه نفری می شدن ورهی وارسلان که همراه من بودن،مداخله کردن وخواستن دعوا رو تموم کنیم. اون جوون کوتاه اومد اما من نه.
غرورم دردش اومده بود ونمی تونست بی خیالش شه.اونا که از چهره شون معلوم بود اهل دعوا ومجادله هستن کم نیاوردن وپا به پام اومدن.هرچی رهی سرم فریاد زد،ارسلان خواست آرومم کنه فایده ای نداشت.مغزم انگار از کار افتاده بود.دلم میخواست هرچهارنفرشون رو زیر دست وپام له کنم.اما اون وسط یکی شون چاقو کشید و خواست تو بدنم فرو کنه که ارسلان دید و...
ایاز خان دیگه طاقت نیاورد واز جاش بلند شد.
ـ دست از این عذاب بکش محمد.ارسلانم رو با این غم اذیت نکن.من از همون اولشم گفتم هیچ وقت تو رو مقصر ندیدم.این سرنوشت پسرم بود وماباید باهاش کنار بیایم.مرگ ارسلان بهم یاد داد فرصت باهم بودن کوتاهه،اگه کوتاهم نباشه اونقدر زود میگذره که...نذار این فرصت ها بگذره.چون تهش واسه آدم فقط پشیمونی می مونه.
محمد اما سرسختانه زمزمه کرد.
ـ من باید به جاش می مردم.اون چاقو باید تو سینه ی من می نشست...نه ارسلان که افتخار اینجا بود،نه نامزد نرگس،نه دانشجوی نمونه ی دانشکده ی پزشکی،نه پسر بهترین استادم.واسه همین بود که رهی نمی تونست منو ببخشه.چون من مقصر بودم چون من...
بغض روگلوش نذاشت ادامه بده.سرشو پایین انداخت ودستاشو مشت کرد.
ـ تموم دلخوشی من بعد اون اتفاق این بود که با حرفا وطعنه های رهی بهونه ای پیدا کردم بیام اینجا و بخوام جبران کنم.که نتونم یک عمر تو چشمای شما زل بزنم اما جای پسرتون رو براتون پرکنم.که همه ی خواسته ی شما از من برای ارسلان خوندن یه آیة الکرسی بعد نمازهام باشه.که بعدش همه جا با افتخار سرتون رو بلند کنین وبگین این پسرمه،ارسلانمه،اومده که جای خالیش رو پرکنه ومردم اینجا قبولم کنن.بهم بگن ارسلان وفراموش کنن من باعث مرگ ارسلانشون بودم.من کمر این روستا رو شکستم.
ایاز خان دست پدرانه ای به سرمحمد کشید ودرحالیکه قصد رفتن کرده بود،زمزمه وار گفت:
ـ دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد.
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد.
زبونم نمی چرخید حرف بزنم.گیج بودم،داغون بودم ودلم می خواست چشمامو ببندم و وقتی باز می کنم ببینم اینا همش فقط یه خواب بوده،یه خواب بد.
محمد نگاهشو بهم دوخت.
ـ تو این هشت سال همه ی زندگیمو خرج این کردم که اشتباهمو جبران کنم،امانشد.عذاب وجدان دست از سرم برنداشت.هرگز نتونستم از ته دل بخندم،هیچ وقت نشد قلبا شاد باشم.زندگی مون رو پای همین عذاب باختم.
سرشو بلند کرد وچشمای خیسش رو بهم دوخت.قلبمو انگار گرفت تو مشتش وفشرد.این اولین باری بود که اشکاشو می دیدم.نتونستم طاقت بیارم،نشد لرزیدن سرشونه هاشو ببینم وساکت بشینم.محمدم داشت گریه می کرد.
دستای لرزونمو رو سرشونه های پهنش گذاشتم و وادارش کردم به من نگاه کنه.داشتم پابه پاش اشک می ریختم اما این اشک ها تو این لحظات نفس گیر به درد من نمی خورد.باید بهش می گفتم که چه احساسی بهش دارم،که برام این اتفاق،این عذاب وجدان،این ریاضت هشت ساله چه مفهومی داره.که اگه ایاز خان تونسته از گناهش بگذره چرا خودش ودیگرون نگذرن؟
ـ محمد؟!
سرشو گذاشت رو سینه ام وهق هقش رو تو آغوشم خفه کرد.شونه هام خم شد از اینهمه درد که تو دلش بود و حالا ناگفته انگار همه شو می خواست باهام شریک شه.از خودم بدم اومد که چرا وچطور نخواستم این درد رو ببینم وغم تو چشماش رو به همچین عذابی تعبیر کنم.چرا نشد یه بار گره ی مشت شده ی دستاش رو باز کنم وازش بخوام درداشو به من بگه.
مگه من همسر نبودم؟همون دو بخشی پرمدعایی که تو زندگی مشترک فقط دنبال احقاق حق وثابت کردن خودش بود...چطور شد که ندیدم؟چرا خودمو به نشنیدن زدم؟چی شد که تلاش نکردم این بار سنگین رو از رو شونه هاش بردارم.
میون گریه هام،نفس گرفتم وگفتم:
ـ جبران کردی.تموم این سالها رو،جای خالی ارسلان واشتباهاتت رو.حالا دیگه ایاز خان دوستت داره و تو رو پسرخودش می دونه،این روستا ارسلانش روداره ومن...
سرشو بلند کردم وازش خواستم تو چشمام زل بزنه.
ـ بهت افتخار میکنم.
تاکیدی که تو حرفام بود باور کلمه به کلمه شو آسون می کرد ومحمد باورم کرد که آروم شد.که چند دقیقه تو چشمام خیره موند و اون لبخند محزون رو ازم دریغ نکرد.
نگاهمو به سنگ قبر ارسلان دوختم واز ته دلم برای شادی روحش دعا کردم.از خدا خواستم دل محمد رو هم آروم کنه و وقتی ازجام بلند شدم ودستشو گرفتم واون بی هیچ مقاومتی از جاش بلند شد،فهمیدم خدا دست به کار شده.
تومسیر برگشت برخلاف موقع اومدنمون،ازم دوری می کرد.به اندازه ی عرض یه شونه فاصله داشتیم و اون هنوز مردد بود ومن نمی دونستم چطور باید این فاصله رو پرکنم.
بیشتر سکوت می کرد واگه چیزی می پرسیدم،جواب می داد.
ـ اونی که به ارسلان چاقو زد چی شد؟
ـ دوسال می شه از زندان آزاد شده.
بهت زده نگاش کردم.
ـ قصاصش نکردن؟
ـ ایاز خان از حق قصاص گذشت و رضایت داد.این چند سالم به خاطر حکم عمومی دادگاه تو زندان بود.
باورم نمی شد.با اینکه ایاز خان رو متفاوت از خودم ودیگرون شناخته بودم اما هرگز فکر نمی کردم همچین دل بزرگی داشته باشه.
ـ چرا رضایت داد از خون پسرش بگذره؟
ـ نخواست خونواده ی دیگه ای رو هم مث خودش عزادار کنه.اونو به جوونیش بخشید.تازه به فرض هم که قصاص می شد اینجوری ارسلان بر می گشت؟
بی اراده آه کشیدم.
ـ دده همیشه می گفت بزرگ باید بزرگی کنه.حالا نقل ایاز خان هم همینه.چون خودش بزرگه،دلش بزرگه نمی تونه بزرگی نکنه.
ـ من همه ی زندگیمو مدیون اونم.اگه اون نبود وکمکم نمی کرد شاید حتی به خودکشی هم فکر می کردم.مطمئنم نمی تونستم دووم بیارم اگه ایاز خان وادارم نمی کرد جای ارسلان رو پر کنم.شاید هرکی از دور ببینه خیال کنه اون این تصمیم رو برای دل خودش گرفته اما این من بودم که به همچین نقشی نیاز داشتم.اگه ارسلان نبودم زودتر از اینها وا می دادم.اگه کارهاش رودوشم سنگینی نمی کرد خیلی زود تسلیم می شدم.
یه سوال تو سرم چرخ می خورد ومن مردد بودم بپرسم.
ـ نرگس چی؟! اون چطوری باهاش کنار اومد؟!
اینبار اون بود که آه کشید.
ـ هرگزکنار نیومد،حتی حالا که با رهی ازدواج کرده وبه قول خودش خوشبخته.درمورد اون فقط همین رو می تونم بگم که آستانه ی تحمل دردش بالاست.اونقدر بالا که بتونه چشم تو چشم منی که باعث مرگ عزیزش بودم بندازه وبهم بگه داداش.که باعشق وعلاقه خونه باغ رو برای تو بچینه.خونه باغی که یه زمانی قرار بود خونه ی نرگس وارسلان توش ساخته شه.
رسیده بودیم به یه سه راهی که سمت راستش به خونه ی نرگس و رهی منتهی می شد وبغض تو گلوم وچشمای خیسم پای گذشتنم رو سست می کرد.حالا که تموم این اتفاقات رو باحرفایی که از این واون شنیدم،کنار هم چیده بودم نمی تونستم قضاوت نکنم.نمی شد انگشت اتهامم رو مثل پوران به سمت رهی نگیرم ونگم گروکشی کرده.نمی شد توچشمای نرگس زل بزنم واین درد رو کتمان کنم که تموم آرزوهای مشترکش با ارسلان حالا به من ومحمد تعلق داره.و آخ که چقدر درد داره ببینی با آرزوهای یکی دیگه احساس خوشبختی می کنی.
ـ نمی یای؟
سوال محمد باعث شد به طرفش برگردم.چندقدمی ازم جلوتر بود.
- باید نرگس رو ببینم...باید باهاش حرف بزنم.
بدون اینکه منتظر بمونم قدم تند کردم و مثل خواب زده ها به سمت خونه ی نرگس دویدم.سوز سرما بیداد می کرد اما من داغ بودم،تب داشتم وتموم تنم خیس از عرق بهت وناباوری بود.
جلوی درخونه که رسیدم به عقب برگشتم.محمد دنبالم نیومده بود.شاید اون حرفای ناگفته ی نرگس رو می دونست.شاید می خواست این فرصت رو بهم بده که هضم کنم تموم این هشت سال رو،مرگ ارسلان وسرنوشت نرگس رو.
با دستهای لرزون زدم به در.اما کسی باز نکرد.پاهام سست شد وبی اختیار جلوی در رو زمین نشستم.نمی دونم چقدر گذشت،چقدر بیهوده به در زدم وچقدر فکرکردم.
- آیلین؟!
نگاهم به یه جفت کفش زنونه کنار پام خیره موند.خم شد وشونه ام رو تکان داد.
ـ دختر تو اینجا چیکار می کنی؟چی شده؟!
چشمام می سوخت.سرمو بلندکردم وچهره ی نگران ومهربونش رو تار دیدم.
ـ من...من نمی دونستم.
اشکام دونه دونه روصورتم سر خورد واومد پایین.با بهت بغلم کرد وخواست چیزی بگه که من با گریه گفتم:
ـ محمد وایازخان همه چیز رو بهم گفتن.وای نرگس تو چی کشیدی.
سعی کرد آرومم کنه.
ـ پاشو دختر خوب.اشکاتو پاک کن.می یم تو با هم درموردش حرف می زنیم. باشه؟
با بغض سرتکان دادم واون درو باز کرد و وارد شدیم.کمکم کرد بشینم ویه به پشتی تکیه بدم.خودشم رفت تو آشپزخونه.
گریه ام بند اومده بود اما هنوز بغض داشتم.به هشت سال قبل فکر می ردم.اونموقع فقط چهارده سالم بودم. شاید اگه اون روزا می دونستم قراره برای محمد،شریک زندگیم همسرم همچین اتفاقی بیفته،هیچوقت راحت ازش نمی ذشتم.
حالا بی تابی های رهی رو برای فوت دوستی که هیچوقت ندیده بودمش بیشتر درک می کردم.یادمه با دده رفت به ایل.یه ماهی اونجا موند و وقتی برگشت از همیشه بیشتر افسرده بود.
اونقدر غرق دل مغشولی های دخترونه ام بودم که حتی کنجکاو نشدم بدونم دوست فوت شدش کیه ورهی چرا اینقدر غمگینه.سالها بعد هم که به خاطر مشاجره های زیاد با مامان وبابا بهش نزدیک شدم،باز برای این غم کنجکاوی نکردم.انگار دست سرنوشت می خواست منو بعد اینهمه اتفاق بکشونه اینجا تا به یکباره حقیقت رو سرم آوار شه.
یه لیوان سرامیکی که ازش بخار بلند می شد به طرفم گرفت.
ـ چای سبزه.آرومت می کنه.
بی حس وحال لیوان رو گرفتم وجلوی پام گذاشتم.پیشم نشست ودستاموگرفت.
ـ خب حرف بزن.بگو چرا اینقدر آشفته ای؟
باغصه نگاش کردم.
ـ تو حرف بزن...تو بگو.
سرشو پایین انداخت وبا کمی مکث گفت:
ـ مرور خاطرات شیرین گذشته گاهی آدمو عذاب می ده.اونم اگه این خاطراتو با کسی داشته باشی که دیگه نیست.من وارسلان با هم زمین خوردیم،باهم بلند شدیم،با هم بزرگ شدیم.ازش دوماهی بزرگتر بودم اما این تو ذهنم ملکه شده بود که حرف باید حرف اون باشه.چون ارسلان هرچیزی رو قبل ازخودش برای من می خواست .
دوستش داشتم،نفسم بسته به نفسش بود ومی دونستم دوستم داره.اصلا نیاز به گفتن نبود.اون به قد سالهایی که با هم بودیم اینو بهم ثابت کرده بود.وقتی که تنهام گذاشت ورفت احساس کردم زندگی بیش از حد پوچه.نمی تونستم با این غم کنار بیام.از همه فراری بودم وبیشتر از همه ازخودم.ایاز خان نذاشت به این حال بمونم.اونقدر برام از آرزوها وخواست های ارسلان گفت که نشد یه جا بشینم وکاری براش نکنم.هرکدوم از آرزوهاش که برآورده می شد وتلاشش به بار می نشست من یه قدم از این نرگس افسرده فاصله می گرفتم تا رسیدم به جایی که دیدم حتی شده بی دلیل دنبال شادی زندگیم.چون مطمئن بودم هرجا که شادی باشه،عشق باشه ارسلانم همونجاست.
مردد پرسیدم.
ـ محمد چی؟!با اون چطور کنار اومدی؟
لیوانمو به دستم داد.
ـ بگیر بخور سرد شده.
کمی از محتویاتش رو خوردم واون یه نفس گرفت.
ـ از دستش عصبانی بودم،دلم نمی خواست هرگز چشمم به چشمش بیفته.وقتی رهی مجبورش کرد که بیاد واشتباهشو جبران کنه از اونم بدم اومد.نمی خواستم حضورش روتحمل کنم.تازه زمانی که ایاز خان گفت محمد مث پسرشه دیگه نتونستم این وضع رو طاقت بیارم.من دلم نمی خواست کسی جای ارسلان رو پر کنه.دلم پر از کینه شده بود می خواستم عذابش بدم.شده بودم آینه ی دق اون. خیلی اذیتش کردم اما اون صبورانه سکوت کرد وبه تلاشش ادامه داد.
کم کم تاثیر کمک هاش به چشمم اومد.دیدم یه روستا قدمش رو خیر می دونن ودعاش می کنن،دیدم زحمتی که برای اینجا کشیده بیشتر از ارسلان نباشه کمتر از اونم نبود.دیدم اون مدتهاست داره راه ارسلان رو می ره ومن هنوز لجوجانه سرجام موندم وبا خودم درگیرم.این شد که کم کم باهاش کنار اومدم ویک روز دیدم دیگه ازش نه تنها بدم نمی یاد که مث یه برادر دوستش دارم.
ـ اونو بخشیدی؟
خندید وباز اون دوتا چال خوشگل رو گونه هاش جا خوش کرد.
ـ مگه می شه نبخشم؟ اونم بعد هشت سال وبه خاطر اشتباهی که همه مون می دونیم عمدی نبوده.
سکوت کردم واون برای عوض کردن جو بلند شد برای عصرونه چیزی آماده کنه.یه نگاه به ساعتم انداختم.باورم نمی شد.پنج ونیم عصر بود.بی هوا از جام بلند شدم.باز این دوبخشی حواس پرت محمد رو فراموش کرده بود.چطور تونستم با این حال تنهاش بذارم؟حتما خیال می کنه از دستش ناراحتم که سراغی ازم نگرفته.
نرگس اومد تواتاق.
ـ کجا داری می ری؟
ـ نفهمیدم چطور محمد رو گذاشتم واومدم.من باید برم.
ـ زنگ می زنیم بیاد اینجا.شام رو با هم می خوریم.
کلافه بوسیدمش وبه سمت در رفتم.
ـ نه باید برم.میخوام باهاش حرف بزنم.نمی خوام بذارم دیگه بیشتر از این عذاب بکشه.
لبخند مطمئنش رو ازم دریغ نکرد وسرتکان داد.
- برو به امون خدا.انشالله همه چیز درست می شه.
ازش خداحافظی کردم واز خونه بیرون اومدم.سریع کوچه ها رو پشت سرگذاشتم ونزدیک پل رهی با ماشینش جلو پام ایستاد.
ـ سلام آبجی کوچیکه کجا داری می ری؟
ازدستش عصبانی بودم.به خاطر اینهمه عذابی که محمد کشیده بود،به خاطر اون قضیه ی گروکشی که خجالت کشیدم از نرگس علتش رو بپرسم.
ـ می رم خونه.
ـ چرا اخمات توهمه؟چیزی شده؟
ـ اینو من باید ازت بپرسم.البته به وقتش.دستت درد نکنه واقعا برادری رو درحقم تموم کردی.
عصبی پرسید.
- چی داری میگی تو؟حالت خوبه؟
اشک تو چشمام حلقه زد.
ـ نه نیست.اونم وقتی که فکر می کنم برادرم برا رسیدن به خواسته ی دلش،خواهرشو پیشکش رفیقش کرده.
چشماش گرد وفکش منقبض شد.
- بیا سوار شو با هم حرف بزنیم.این مزخرفات چیه که میگی؟
اشکامو با آستین پالتوم پاک کردم.
ـ من با تو حرفی ندارم.
خشمگین از ماشین پیاده شد وبه زور منو سوار کرد.
ـ حالا بگو ببینم چی شده؟
با گریه همه چیز رو بریده بریده بهش گفتم و اون با هرجمله ای بیشتر تو خودش فرو رفت وچشماش رنگ غم گرفت.
ـ همیشه از خدا خواستم منو به خاطر این حماقتم ببخشه.من محمد رو خیلی اذیت کردم.به حدی از مرگ ارسلان عصبانی بودم که می خواستم با آزار دادن محمد خودمو آروم کنم.با حرفام کشوندمش اینجا.کاری کردم همه ی زندگیش رو وقف همین جا کنه.گذاشتم همیشه بار اون عذاب وجدان لعنتی رو شونه هاش باشه.اماوقتی زمان درد این مصیبت رو کم کرد،وقتی با مرگ ارسلان کنار اومدم،وقتی با هربار دیدن نرگس دلم لرزید دست از سرش برداشتم اما اون عذاب وجدان بی خیالش نشد.محمد همه چیزش رو پای این اشتباه گذاشت.
درست اون موقع که من همه ی تلاشمو گذاشته بودم سر اینکه مامان وبابا رو راضی کنم تا با ازدواج من ونرگسی که به هزار زحمت از زیر زبونش کشیده بودم دوستم داره، موافقت کنن. اون همه ی فکرش پیش این بود که دیگه چه کاری از دستش برای مردم اینجا بر می یاد.چیکار می تونه بکنه که روح ارسلان ازش شاد باشه...پوران خانوم ازم بدش می یاد چون من باعث شدم محمد به همچین روزی بیفته.که دیگه خودشو نبینه وبرای خواست هاش ارزشی قائل نشه.وخب بابت این خودخواهی خوب تنبیه شدم.اونموقع که پوران خانوم قسم خورد واسه اینکه محمد دلش آروم بگیره حتی حاضره از نرگس براش خواستگاری کنه،آتیش گرفتم.
نتونستم جلو پوزخند زدنمو بگیرم.
- اونوقت واسه نجات خودت منو دودستی تقدیم محمد کردی مگه نه؟
دستاشو مشت کرد وبه سختی گفت:
ـ ای کاش می فهمیدی چقدر دوستت دارم.یعنی فکر می کنی اینقدر نامرد بودم که اینکارو بکنم؟اونم وقتی خود محمد ونرگس با این ازدواج مخالف بودن؟...من خودمو به هردری زدم که پوران خانوم دست برداره اما اون باهام افتاده بود رو دنده ی لج.تازه ننه سوره رو هم راضی کرده بود.دست به دامن ایاز خان شدم وتازه اون موقع بود که فهمیدم چه بلایی سر محمد آوردم.اگه اون یه روزی به خاطر خشم وعصبانیتش باعث مرگ ارسلان شد من با خودخواهی روزی هزار بار باعث مرگ محمد شده بودم.
ایاز خان ازم خواست حالا که خودمومقصر می دونم لااقل اشتباهمو جبران کنم.نشستم با محمد حرف زدم.کاری کردم از اینجا دل بکنه وبره.وقتی رفت تهران روحیه اش خیلی بهتر شد.یه روزم اومد گفت خونواده اش باز اصرار دارن ازدواج کنه.اتفاقا ایاز خان هم تشویقش کرد اما این ترس دوباره افتاد به جونم که نکنه محمد نرگس رومی خواد ولی...
به طرفم برگشت وواسه چند لحظه عمیقا تو چشمام زل زد.
ـ اون تورو ازم خواستگاری کرد.می گفت تواین چند باری که دیدت ازت خوشش اومده.از جسارتت،شیطنت هات وسرنترسی که داری.وقتی اینا رو گفت دیوونه شدم.خیلی بد باهاش برخورد کردم اما اون از ایاز خان خواست پادرمیونی کنه ومن مجبور شدم به حرفاش گوش بدم.هنوزم بابت عذاب وجدانش ناراحت بودم.نمی خواستم خواهرمم از این موضوع رنج بکشه.خب ایاز خان فکر میکرد که این حق محمد نیست.اگه اون می تونه تورو خوشبخت کنه من نباید جلوش رو بگیرم ومانع شم.
به اینکه می تونه زندگی خوبی برات درست کنه شک نداشتم.یه روستا باورش داشتن من چطور می تونستم شک کنم.این شد که قبول کردم فقط با این شرط که تو چیزی از اون اتفاق ندونی.نمی خواستم تو هم عذاب بکشی.یا حتی نمی خواستم با دونستنش به محمد جواب رد بدی. بهت اعتماد داشتم ومی دونستم می تونی کمکش کنی روحیه شو دوباره به دست بیاره.
این شد که سکوت کردیم من و محمد وخونواده اش...مامان وبابا هم اونقدر بابت موقعیت اجتماعی خوب محمد وخونواده اش ذوق زده بودن که قضیه ی هشت سال پیش رو به کل فراموش کردن.
ـ پس گرو کشی...
دستموگرفت وبا اطمینان فشرد.
ـ اگه یه لحظه حس می کردم محمد لایقت نیست قسم می خورم حتی از نرگس میگذشتم ونمیذاشتم باهاش ازدواج کنی.همه ی اشتباه من درمورد ازدواجتون این بود که فکر می کردم اگه حقیقت رو ندونی برای جفتتون بهتر باشه.همین.
با ناراحتی سرتکان دادم ونفس حبس شده تو سینه ام رو رها کردم.دستموناغافل بوسید و گفت: منو ببخش آبجی کوچیکه.خیلی اذیتت کردم.
اشک تو چشمام نشست و دلم شور محمد رو زد.بی هوا از ماشین پیاده شدم وبه سمت خونه باغ دویدم.حالا که همه چیز رو می دونستم،حالا که حرف ناگفته ای نمونده بود و محمد رو اون جوری که بود می شناختم،باید بر میگشتم.باید بهش میگفتم هنوز همون حس خوب رو بهش دارم.هنوزم نبینمش بی تاب می شم وحاضرم تا ته خط،تا اونجایی که حس کنه دیگه دینی به این آب و خاک نداره،دیگه مرگ ارسلان عذابش نمی شده،باهاش برم.
هیجان زده درو باز کردم و نگاه گذرایی به باغ انداختم.خونه تو سکوت بهت آوری فرور رفته بود.بی اختیار صداش زدم.
ـ محمد کجایی؟!
جوابمو نداد ودلم گرفت.انگار نبود واین نبودنش نفسمو می گرفت.واسه اولین بار بود که از این تنهایی وسکوت ترسیده بودم.
دوباره صداش زدم.
- محمد کجایی ؟من می ترسم.
صدای قدم هاش رو شنیدم وسر که بلند کردم دیدم رو بوم خونه ایستاده.
ـ نترس من اینجام.
سعی کردم لبخند بزنم.
ـ اون بالا چیکار می کنی؟
ـ واسه خودم خلوت کرده بودم.
ـ بی معرفت بدون من؟!
ـ دوست داری بیا بالا.
هیجان زده سرتکان دادم و اون به نردبونی اشاره کرد که گوشه ی دیوار قرار داشت.ازش بالا رفتم و محمد دستمو گرفت.پامو روبوم گذاشتم ویه دور،دور خودم چرخیدم.به روستا که از این بالا کاملا دید داشت خیره شدم.کوه انگار این اینجا به آدم نزدیک تر بود.
نشستم رو بوم و دستامودور پاهام حلقه کردم.
ـ جای قشنگیه.
کنارم نشست وزیر چشمی نگام کرد.
ـ با نرگس حرف زدی؟
با یه نفس عمیق،هوای تمیز و لطیف زمستونی رو به ریه هام کشیدم.
ـ هم با نرگس،هم با رهی.
ـ خب؟! نمی خوای بگی درمورد گذشته چه احساسی داری؟
به طرفش برگشتم.
ـ خودت می گی گذشته.یعنی چیزی که دیگه وجود نداره.من از این گذشته به خاطر عذابی که کشیدی گله دارم اما همون مقدارم ازش ممنونم که از تو همچین انسانی ساخته.کم حرفی نیست وقتی امید اینهمه آدم باشی.و همه رو اسمت قسم بخورن وبا دیدنت دلشون شاد شه.من فکر میکنم این ارسلان شدنت نه تنها بد نبوده که کلی با خودش خیروخوبی هم آورده.اما واسه اینجا،این منطقه حتی ایل خودمون یه ارسلان کمه.باید همه ارسلان بشیم.
چشماش برق زد و دستش دور شونه هام حلقه شد.
ـ اگه به عمرم یه بار از خودم و تصمیمم راضی بوده باشم اون یه بارم ازدواج با تو بوده.می دونم وقتی که بهم بله دادی پای عشق وسط نبود.شاید حتی دوست داشتنی هم وجود نداشت اما من می خواستمت.خواستن کور کورانه ای که باعث شد تو رو از دست بدم ولی ازت دست نکشم.اینبار چشمامو باز کردم که خوب ببینم هم تورو،هم خودمو و هم عشق وعلاقه ای که بوده.حالا تو هم می تونی مطمئن باشی که منو می شناسی بااین حال می خوام بدونم دوست داری یه بار دیگه با این محمد وگذشته ای که داشته یه شروع دوباره داشته باشی؟
نگاهمو به شب روشن چشماش دوختم وبا خودم فکرکردم ما که خیلی وقته شروع کردیم.
ـ هوس کردم دوباره با هم نون بپزیم.نظرت چیه صبح نزده، تنورو روشن کنیم؟
با فراغ بالی و آسودگی خاطر خندید و منو بیشتر به خودش فشرد.اون شب نشستیم حرف زدیم. از زندگی مون،از گذشته وآینده ای که قرار بود داشته باشیم حتی از نقشه ای که واسه پوران و جهانگیر خان کشیده بودم واون کلی بهم خندید.
***
3
به آسمون چشم دوختم.هوا داشت کم کم روشن می شد.
ـ محمد نگاه کن داره صبح می شه.
نگاه خسته شو ازم گرفت وسر بلند کرد.
ـ می گم نمی شه امروز رو بی خیال پختن نون بشیم؟
چپ چپ نگاش کردم.
ـ چی شد به همین زودی جا زدی تنبل خان؟پاشو ببینم.
با شوخی وخنده رفتیم پایین وتا من خمیر رو آماده کنم محمد نمازشو خوند. اینبار موقع خوندن آیة الکرسی دیگه دستاشو مشت نکرده بود.
گذاشتیم خمیر ور بیاد و بعد تنورو روشن کردیم ودر حالیکه سرتا پا آردی بودیم،نون پختیم.البته اینم از قلم نندازم که یه چند تاییش هم افتاد تو آتیش تنور و سوخت.
***
سرم رو سینه ی محمد بود وداشتم با علاقه به اون کوب کوب دوست داشتنی گوش می دادم که گوشیم زنگ خورد.با رخوت تو جام نشستم وبه محمد که خواب بود،نگاه کردم.دیروز به خاطر پختن نون وبعدش خونه تکونی عید ازش خیلی کار کشیده بودم.بهش حق می دادم اینطور خسته باشه وبخواد بخوابه.
شماره ناشناس بود واسه همین با تردید جواب دادم.
ـ الو سلام.خانوم مغانلو؟!
ـ بله خودم هستم بفرمایین.
ـ رحمانیم.دیروز تماس گرفتین پیگیر مجوز فیلم تون شدین.
سریع گفتم:بله بله به جا آوردم.خب چی شد؟
یه چند لحظه مکث کرد.
ـ راستش براتون خبر خوبی ندارم.به دلیل یه سری ملاحظات فیلم تون مجوز پخش نگرفته.
بی اراده پوزخند زدم.
ـ ایرادی نداره.از همون اولشم می دونستم که مجوز نمی دن.دیدن وشنیدن بعضی واقعیت ها شجاعت می خواد که متاسفانه همه اینو ندارن.
تماس رو قطع کردم وبه سرنوشت فیلمم فکر کردم.یاد حرف دده افتادم.همیشه می گفت حرف باید خریدار داشته باشه.پس اگه دیدی نداره سکوت کن یا اینکه بگرد و خریدارش رو پیدا کن.
ـ چی شد مجوز ندادن؟
با سوال محمد به طرفش برگشتم وبا خنده گفتم: تو نخوابیده بودی؟
ـ سرت رو که از رو سینه ام برداشتی بیدار شدم.
دوباره تو جام دراز کشیدم.
ـ بیا اینم از سر من،بگیر بخواب.
حس کرد دارم بحث رو عوض می کنم که نرم روی موهامو بوسید.
ـ دوست نداشتم همچین اتفاقی واسه فیلمت بیفته.
ـ نگران نباش زحماتمون به بار می شینه.تصمیم دارم تو چندتا از جشنواره های خارجی شرکت کنم.این فیلم خوراک جشنواره هایی مث لوساس فرانسه یا حقوق بشر چک هست.
ـ مطمئنم اگه بره جایزه می بره.
با انگشت اشاره خطوط محوی رو سینه ش رسم کردم.
ـ دیگه این چیزا برام زیاد مهم نیست.همین که بدون قضاوت وزدن این برچسب که دارم فمینیستی فیلم می سازم،کارم دیده شه وصدای سمیه وسمیه ها شنیده شه کافیه.
***
1
نگاهمو به ارتفاعات سرتا پا سفید پوش سبلان دوختم و پرسیدم.
ـ خیلی دیگه راه مونده؟
نفسشو با حرص فوت کرد.
ـ این الان پنجمین باریه که همین سوال رو می پرسی و ما همش پنجاه مترم صعود نداشتیم.
بی حوصله کوله مو رو شونه جا به جا کردم.
ـ خب خسته شدم چیکار کنم؟
نفس نفس زنان جواب داد.
ـ من که بهت گفتم بذار خودم تنها برم.
براش پشت چشم نازک کردم.
ـ چه حرفا خوبه باهات اتمام حجت کردم که از این به بعد هر کاری رو باید با هم انجام بدیم.
ـ دِ داری زور میگی دیگه.
ـ همینه که هست.
یه تخته سنگ صاف پیدا کرد.
ـ بیا اینجا بشین.یکم استراحت می کنیم و دوباره راه می افتیم.
نشستم و نفس خسته مو رها کردم.
ـ هیچ می دونی امروز آخرین روز عده مونه؟
چشماشو برام گرد کرد.
ـ تو هنوزم حساب اون روزا رو داری؟!
ـ آره خب یه جورایی تو این مدت به شمردنشون عادت کرده بودم.اون اوایل با نفرت، بعد با بی تفاوتی، بعدش با دل نگرانی و آخرشم با علاقه.
تخس وشیطون گفت:
ـ آخرش چه فایده ای داره وقتی خانوم خانوما از این علاقه چیزی نمی گه.
دلم از این حالتش ضعف رفت.بی اختیار خم شدم و صورتشو بوسیدم.
ـ دلت می خواد چی بگم؟
اونم خم شد گوشه ی لبمو بوسید.
ـ همونی که تو این مدت با اینکه پدرمو در آوردی اما چندباری بهش اعتراف کردم.
خودمو زدم به اون راه.
ـ کدوم اعتراف؟!
ـ همون جمله ی معروف.
ـ چه جمله ای؟
ـ آیلین؟!
سعی کردم جلو خنده مو بگیرم.
ـ خب تو یه راهنمایی کوچولو بکن.
نفسشو با حرص فوت کرد ودستمو کشید.
ـ لازم نکرده پاشو راه بیفت.به ما این چیزا نیومده.
با خنده بلند شدم و بی هوا خودمو تو بغلش انداختم.
ـ دوستت دارم.
نرم خندید ومنو تو آغوشش گرفت.
ـ منم دوستت دارم.
وتتمه ی این دوستت دارم ها بوسه ی مشتاقانه ای شد که از لب های هم گرفتیم ودوباره راه افتادیم.
یه یک ساعتی که بالا رفتیم،من باز شروع کردم.
- خیلی دیگه مونده؟
چپ چپ نگام کرد.
ـ یه بار دیگه این سوال رو بپرس تا خودمو از این بالا پرت کنم پایین و جفتمون خلاص شیم.
با ناز براش پشت چشمی نازک کردم.
- خدا نکنه.
لبخند محوی رو لباش نشست.
ـ یه چشمه این اطراف هست.بذار پیداش کنم می ریم اونجا می شینیم خستگی در میکنیم ویه چایی فلاسکی جوشیده می خوریم.
دیگه چیزی نگفتم و چنددقیقه بعد اون چشمه رو که حالا آبش یخ زده بود پیدا کردیم.
روسنگ ها نشستم ونگاهی به اطراف انداختم.
ـ تا ییلاق ایل خیلی راهه؟
کوله شو رو زمین گذاشت ونگاهی به دور وبر انداخت.
ـ الان تقریبا تو یازلیخ (منطقه ی بهاره ی ایل) هستیم.تاییلاق دیگه راهی نیست.
لبخند رو لبم اومد.
ـ چه جالب.چیزی به اومدن بهار نمونده و ما تو یاز لیخیم.
- اینم از آخرین برف زمستونی.
با این حرفش سربلند کردم وبه دونه های برف که رقص کنان پایین می اومدن با شوق نگاه کردم.
ـ همیشه یه حس دوگانه ای به این آخرین بارش برف سال داشتم.فکرمی کردم یا زود آب می شه و روزمین نمی شینه یا چنان سرمایی با خودش می یاره که عیدمونم زمستونی شه.ولی با همه ی این حرفا دوست داشتنیه.
محمد لیوان چاییم رو به دستم داد و گفت:
ـ دوست داشتنیه چون می دونی آخرش حتما بهاره.
آنچه که داشتم تو بودی
پر از حس خواستن
دوست داشتن
وشاید گاهی عشق
اما نشناختم
نه تورا،نه خود را ونه تمام دوستت دارم هایم را!
از تو گریختم
بی آنکه بدانم،
با تو بودن را گریزی نیست.
این دستها
به لمس نوازش گونه ی دستهای تو خوگرفته.
واین چشم ها
هنوز پی لبخند تو می دوند.
چگونه از تو بگریزم
وقتی خیالت در لحظه لحظه ی زندگیم تکثیر می شود.
آنچه می خواستم تو بودی.